مقاله ها

1400/10/27
نویسنده : به کوشش رضا سالک
hc8meifmdc|2010A6132836|Articlebsfe|tblEssay|text_Essay|0xfbff3b3e02000000bd02000001000300

اشاره:

مبعث رسول گرامی اسلام(ص) یکی از بزرگ‌ترین رویدادهای تاریخ بشری، و از جمله مهم‌ترین و حساس‌ترین فرازهای زندگی آن حضرت است. بر همین اساس، طبیعی است که نویسندگان مسلمانی که به نوشتن زندگی ایشان در قالب داستان پرداخته‌اند، در به تصویر کشیدن این فراز مهم، اوج توان و مهارت قلمی خود را به کار گرفته باشند.
به این قصد که هم تصویری عینی و مقایسه‌ای از این مجاهدت ادبی در پیش روی شما قرار دهیم و هم کل بضاعت جامعة اسلامی‌مان را در این زمینه ببینید، تمام آنچه را که دربارة این نقطه عطف، در قالب داستان به فارسی انتشار یافته، در پی می‌آوریم. مقایسه و تحلیل موضوع، با شما.
اما برای آنکه میزان خلاقیت هر یک از نویسندگان این آثار بهتر آشکار شود، نخست همین فراز، از یکی از داستانی‌ترین و کهن‌ترین تواریخ اسلامی، یعنی «سیرة ابن‌هشام» به رؤیت شما می‌رسد:


«
پس چون ماه رمضان درآمد، برخاست و به قاعدة [هر سال] قصد غار حرا کرد و از این نوبت خدیجه، رضی‌الله عنها، با خود ببرد. و چون چند روز از ماه رمضان بگذشته بود، یک شب جبرئیل، علیه‌السلام، فرود آمد و سورت «اقرا باسم ربک الذی خلق»، به وی فرود آورد. و پیغمبر، علیه‌السلام، حکایت کرد و گفت: شب بیست و چهارم از ماه رمضان خفته بودم و چشم من به خواب رفته بود که جبرئیل علیه‌السلام، درآمد و نامه‌ای در پاره‌ای دیباج‌ِ سبز پیچیده بود و آن نامه بیرون آورد و مرا داد و گفت: بخوان.
من گفتم: نمی‌توانم خواندن.
آنگه دست مرا بگرفت و سخت بیفشرد، چنان‌که هوش از من برفت. و بعد از آن دست از من بداشت و دیگر مرا گفت: بخوان.
گفتم: نمی‌توانم خواندن.
دوم بار مرا بیفشرد، چنان که هوش از من برفت. و بعد از آن دست از من بداشت و دیگر مرا گفت: بخوان.
گفتم: نمی‌دانم خواندن.
سوم بار مرا بیفشرد، چنان که هوش از من برفت. دیگر مرا گفت: بخوان.
این نوبت از ترس گفتم: چه بخوانم؟
گفت: اقرأ باسم ربک الذی خلق. خلق الانسان من علق. اقرأ و ربک الاکرم. الذی علم بالقلم. عل‍ّم الانسان ما لم یعلم.
پس من این بخواندم. چون بخوانده بودم، جبرئیل، علیه‌السلام، از پیش من برفت. من در حال از خواب باز آمدم و سورت «إقرا» تا آنجا که بگفته بود از بر داشتم و همچون نقشی بود که بر دل‌ِ من کرده بودند. بعد از آن، من از غار بیرون رفتم و چون به میان کوه رسیدم آوازی شنیدم [از جانب‌ِ آسمان] که می‌گفت: یا محمد، انت رسول‌الله و انا جبریل.
یعنی: یا محمد، تویی پیغمبر خدای و منم جبرئیل.
چون این آواز شنیدم سر برافراشتم: جبرئیل را دیدم به صورت مردی ایستاده بود و قدمها هر دو در آفاق آسمان فرو هشته بود، یکی به مشرق و یکی به مغرب؛ و مرا می‌گوید: [یا محمد] انت رسول‌الله و انا جبریل.
من همچنان بیستادم و در وی نگاه می‌کردم و نه از پیش می‌رفتم و نه از پس؛ و در هر گوشه‌ای از آسمان که نگاه می‌کردم، او را همچنان دیدمی که ایستاده بودی و قدمها در آفاق آسمان فرو هشته بودی. تا زمانی دیر برآمد؛ پس همچنان ایستاده بودم و نگاه می‌کردم. چون دراز بکشید، خدیجه دل مشغول شد از بهر من و هر جای کس فرستاد به طلب من. چون زمانی برآمد، جبرئیل از چشم من ناپیدا شد و آنگه من باز پیش خدیجه رفتم. خدیجه گفت: یا محمد، کجا بودی که عظیم دل مشغول بودم از بهر تو، و مرد به هر جای فرستادم تا تو را طلب کنند.
آنگه چون دید که نه بر [آن] حالم که از بر‌ِ وی رفتم، پرسید که: یا محمد، تو را چه افتاده است که چنین شده‌ای؟ مگر بترسیده‌ای؟
آنگه من حکایت حال‌ِ خود باز گفتم. خدیجه مرا گفت: ای محمد! دل خوش دار و بشارت باد تو را، که امید چ‍ُنان می‌دارم که تو پیغمبر عالمیانی و رسول آخر‌الزمانی.
چون این بگفت، برخاست و چادر اندر سر گرفت و به مکه شد، پیش ورقه بن نوفل، که ابن عم‌ّ وی بود.(1)


بخوان
زین‌العابدین رهنما

در یکی از این شبها، چندین ساعت در قلة کوه باقی ماند. بالاخره به طرف منزلگاه خود، به سوی غار حرا، سرازیر گردید. در آنجا به آرامگاه شبانة خود رفت. او نخوابید و افکارش تا پاسی از شب با او بودند. سرانجام غفوه‌ای به او دست داد تو گویی که کوه هم با او به خواب رفت.
ناگهان روشنایی تندی از پشت حدقه‌های بسته‌شدة چشم محمد به دیدگانش خورد، رنگ قرمزی در داخل چشم خود دید. هراسان چشم را باز کرد. «نوری» متحرک به سویش آمد که دنبالة آن به آسمان کشیده شده بود. این نور به وی نزدیک شد، وجودش را گرفت، به داخل وجودش، به مغزش، به قلبش و به روحش ورود کرد.
محمد لرزید. عرق بر تمام وجودش نشست. روحش به‌سان کبوتری که به اضطراب افتد تکانهای شدید خورد. حرارت عجیبی در وجودش پدید آمد که بعدها بدین‌گونه آن را بیان کرد: «احساس کردم که مرگ بر جسمم و زندگی ملایم و لطیفی بر قلب و روحم چیره شد
در سرش دوا‌ر و در گوشش طنین افتاد. رنه‌های متمادی گوش او را فراگرفت و یکمرتبه از میان نور، «صدایی» شنید که گفت: محمد! ...
محمد (مضطرب) جواب داد: کیست؟ ...
صدایی از میان نور گفت: جبرئیل؟
محمد گفت: جبرئیل؟
صدا گفت: بخوان!
محمد به وحشت برخاست، بیرون آمد، به اطراف نگاه کرد. کسی نبود. صحرای بی‌لک، ماه بی‌سایه. بالای سر را نگریست: تلؤلؤ ستارگان، نگاههای ماه... همین.
دوباره همان نور جلوه‌گر شد. محمد صدا را برای بار سوم شنید که گفت: بخوان.
محمد جواب داد: نمی‌توانم بخوانم.
صدا باز هم گفت: محمد بخوان! ... بخوان! ...
دستی که کتابی گرفته بود جلویش پدید آمد. کتاب در میان حریر سپیدی بود. دوباره صدا بلند شد و گفت: زبان باز کن و بخوان... اینها را با من بگو.
چشمه‌ای از قلب محمد بیرون جهید و این کلمات را با فرشته گفت:
نور و محمد: بخوان به نام خدایی، که خلق کرد. خلق کرد انسان را از علق.
بخوان که خدای تو کریم‌ترین وجودهاست. خدایی که به وسیلة قلم تعلیم داد، و به انسان چیزهایی که نمی‌دانست آموخت...
و صدا خاموش شد.
آن فشار، آن لرزه، آن حرارت، آن نور خیره‌کننده، اینها نیز یکمرتبه خاموش شد و برید. خستگی فوق‌العاده بر جسم محمد افتاد و عرق از بدنش سرازیر گردید.
محمد آن کلمات را دوباره به خاطر آورد و به‌تنهایی تکرار کرد. مدتی به آسمان نگریست. و همان نور و درخشندگی را باز در همه‌جا دید.
بی‌اختیار به سجده افتاد و گریست.
..........................
صدای او را وزش نسیم سحری نوازش می‌داد.
? ? ?
حرا، یکی از کوههای مکه است که سه میل تا مکه فاصله دارد.
یکی از کوههای مکه تبین است، که آن نیز کوه بلندی است روبه‌روی حرا، که حرا از آن بلندتر است. در قلة حرا نقطة بلندی است به نام زلوج. بعضی از تاریخنویسان اسلامی نوشته‌اند که پیامبر پس از بعثتش با چند تن از اصحاب به آن قله رفت و کوه تکان خورد. پیامبر گفت: ای حرا آرام بگیر و ساکن شو. کسی بر فراز تو راه نمی‌رود جز پیامبر.
بر این کوه هیچ گیاهی نیست. همان‌طور که در هیچ‌یک از کوهها قله نیست. فقط در کوههای طایف که متصل به همین کوهها است آب یافت می‌شود.
در این کوهها فقط قسمتهای گودال‌مانندی است که آب در آن جمع می‌شود.


خدای آسمانها و صحراها

ماه شب هفده رمضان، کوه نور را در اطلس بهی‌رنگی پیچیده بود. هنوز پرندگان از لانه‌های خود بیرون نجسته بودند و هنوز صدا و حرکت، این آرامش سنگین و این خموشی همه‌جانبه را پاره نکرده بود. گویی ماه هم حرکت نداشت. گویی همه‌چیز به جای خود میخکوب شده بود. هوا از نور سبک‌تر و زمین از آسمان خفیف‌تر شده بود. فقط یک سنگینی احساس می‌شد و آن سکوتی بود که از آسمان تا به زمین، دامن سربی رنگ خود را گسترده بود.
یا آخرین صبح دنیای کهنه‌ای بود و یا نخستین فجر دنیای نو. فاصلة باریک این دو دنیای کهنه و نو را شب هفدهم رمضان به وجود آورده بود. اول در وجود یک تن، سپس در کالبد میلیونها آدمی. این یک تن، همان آشنای صمیمی کوه حرا بود که اوقات تنهایی خود را در دل آن می‌گذراند. امشب هم او را چند نفر شبان، در آنجا، دیده بودند، و صدایش را با هراسی شنیده بودند. دیگر کسی نبود. فقط آسمان و زمین بود با یک ماه شکسته که در میان آنها آویزان بود. این ماه شکسته گاهی یار گریزپای آسمان بود و وقتی دلدار بی‌وفای زمین. گاهی بالا بود و گاهی به گوشة افق سرازیر.
پیش از اینکه پگاه بدمد و صبح صادق لبخند آرام و شادیبخش خود را در افق کوههای سیاه مکه منعکس بسازد، سایه‌ای از کوه حرا بیرون آمد. حرکت او چنان آرام و چنان پراحتیاط بود که خراشی به آرامش مطلق سحری وارد نساخت. آرامش و سکوتی که اگر مختصر صدا و زمزمه و حرکتی از مسافت بسیار دور می‌آمد به گوش ساکنان این کوه می‌رسید. آسمان به این کوه نزدیک شده بود که گفتی می‌توان دست به ستارگان برد و آنها را مانند مرواریدهایی گرفت و در حلقه گردنبند دختران جای داد. عربها این‌گونه تشبیهاتی می‌کردند.
این سایه‌ای که در آن ساعت از کوه حرا بیرون آمد، محمد بود که به آسمان و به ستارگان خیره شده بود. او، موجودی بود که روح و جانش آماده شنیدن رسالت الهی شده بود. او، هم دیده بود و هم شنیده بود. دیده‌ها و شنیده‌های او را در فصل پیش گفتیم. اکنون نیز او با ترس و وحشتی، که حتی تنفس او را قطع کرده بود، در جست‌وجوی آن چیزی بود که در آسمان دیده بود.آن شبح صاف و پرتوافکن که بالهای خود را در افق پهن کرده بود و وجودش روی نوار شنگرفی قرار گرفته بود. شبحی که برجسته‌تر از همه اعضای آن همان چشمهای تابناک و درخشان او بود؛ چشمهایی که به او نگاه می‌کرد و نور چشم او تا اعماق روحش نفوذ کرد.
همان را دوباره در آسمان دید و قلبش بی‌اختیار فرو ریخت.
صورت را برگرداند و به سوی دیگر نگریست. باز «همان» را دید.
لرزه دل محمد در رستاخیز افکار وخیالات فزونی یافت. بی‌اختیار فریادی در دل سرداد و گفت: این کیست؟
در پاسخ این سؤال نه خودش به خودش جوابی داد و نه از آن شبح جوابی شنید.
تنها نگاههای خیره شده آن شبح در آسمان نیلی سحری به چشمهای محمد پیوند شده بود که ناگهان محمد لبهای «او» را دید به حرکت درآمد. صدایی به آهستگی گفت و شنود برگهای درخت خرما از او بلند شد که چنین گفت: محمد، تو رسول خدا شده‌‌ای.
این شبح در هر نقطه از آسمان نقش بسته بود و این صدا از همه‌سو بلند بود و باز شنید:
ـ محمد، تو رسول خدا شده‌ای، و من جبرئیلم که این بشارت را می‌دهم.
در همان ساعت بود که غلام خدیجه برای خبرجویی از حال محمد بدین کوه آمده بود.
خدیجه که از نیامدن شویش نگران شده و ساعتهای شب را با انگشت گرفته بود، پیش از آنکه اختران در سپیدی صبح غرق شوند، غلام خود را به میعادگاه او، که می‌دانست همین کوه است، فرستاده بود.
غلام همه جا را جست‌وجو کرده بود و او را نیافته بود. صدای این غلام چندین بار در دره پیچید که محمد را می‌خواند، و انعکاس آن در کوهها به گوش خود نیز خورد و بیمناکش کرد.
ناگهان صدای پاهایی که گویی سم دارند از پشت‌سر خود شنید. پنجه‌ای به پشت گردن خویشتن احساس کرد و به نظرش آمد دستی او را به پس می‌کشاند. در آن حال، بیمی سراپای غلام را فرا گرفت. نفسش به شماره افتاد و ناگهان پا به فرار نهاد. تا به دروازه مکه، به سرعت دوید. فقط در آنجا با افرادی روبه‌رو شد که از خانه‌های خود تازه بیرون می‌آمدند. با دیدن آنان، آرامشی احساس کرد و به طرف کوچه‌ای که خانه خدیجه در آن بود روان گردید.
???
محمد از آن مشاهدات و نغمه‌های سحری، از آن کتابی که در دلش نوشته شده و آیه‌ای چند از آن خوانده بود، از آنچه در آسمان و آسمانها به شکل صورت و زیبای ملکوتی دیده بود، از تمام اینها احساساتی پر از بیم و امید پیدا کرد، رنه‌ای در گوش خود با صداهای گوناگون شنید.
به‌سرعت از دامنه کوه سرازیر شد. از پرتگاهها و تخته‌سنگها با بی‌احتیاطی خطرناکی می‌گذشت.
بالاخره خود را پایین کوه حرا دید. آیه‌های «بخوان به نام خدایی که خلق کرد» مانند ستاره‌های پرتلألؤ یک شبانگاه صحرایی در دل او می‌درخشیدند. به چابکی خود را به شهر رسانید. وقتی داخل خانه خدیجه شد بخار شیری رنگ صبح بر همة دیوارها افتاده بود.
خدیجه به استقبالش شتافت. پرسشهایی از او کرد. از چهرة پریشان و از حال نگران او؛از جا و مکان شب یا شبهای اخیر او، و از پیشامدهایی که برایش رخ داده بود، از همه اینها پرسش کرد.
محمد با التهاب و اضطراب به یکایک آنها پاسخ داد و در پایان گفت: ای خدیجة مهربان، من، هم دیدم و هم شنیدم. در همه نقاط آسمان «او» را دیدم و از همه‌سو صدای «او» را شنیدم. هنوز هم در اعماق روحم لرزه‌ای از آن دیدار و آن گفت‌وشنود حس می‌کنم. مبادا آثار اضطراب و اختلال حواس در وجود من پدید آمده است... می‌گویند دیدن و شنیدن اصوات و اشباح غیبی دو علامتی است که صاحبش را در حجاز سوزان به جنون و یا جن‌زدگی می‌کشاند.
خدیجه با حالتی آمیخته با خوشحالی و نگرانی، کلمات بریده بریده‌ای در میان سخنان محمد به زبان ‌آورد که بیشتر جمله‌های «بیم مکن» و «بشارت ده» از دهان او بیرون می‌آمد. پس از چند لحظه، آن دم که توانست خود را از محیط هیجان‌آور خویش خارج بسازد و تمرکزی به افکار خویشتن بدهد، چنین گفت: ای محمد امین، تو که نانت را به گرسنگان و جامه‌ات را به برهنگان می‌دهی، تو که با نیرومندان به‌خاطر ناتوانان ستیزه می‌کنی و به مستمندان رحم و شفقت می‌‌نمایی؛ تو با این روح پاک و اندیشة تابناک، هرگز بازیچه جن و شیطان نمی‌شوی و نیت پاک تو در تاریکی و ظلمت جنون غرق نخواهد شد. صورتی را که تو دیدی نه جن بود و نه شیطان. فرشته‌ای بود که از اعماق آسمانها بال‌زنان به سوی تو ‌آمد، خود را به تو نشان داد و آیات خدایی را به زبانت جاری ساخت و گفت: «بخوان به نام خدایی که خلق کرد
کتابی که به دیدگان تو آمد و در لوح پاک تو نقش بست، کتاب آسمانی بود. کتابی که ورقه آن را در انجیل جست‌وجو کرد و زیدبن عمرو، دوست تو، به‌دنبال آن تا بیت‌‌المقدس و بین‌النهرین رفت و در نزد کشیشان و رهبانان در پی آن برخاست و عثمان‌بن الحویرث آن را در کشور روم و در غسل تعمیدی که در آنجا کرد، کاوش نمود. ولی پروردگار تو آیات کرامت خود را به‌وسیله جبرئیل به زبان تو نهاد و صورت پرتوافکن آن را در آسمانها نشان تو داد. بیم مکن، بیا با روح مطمئن استراحتی بنما.
محمد که هنوز از آن اضطراب و نگرانی بیرون نیامده بود و مانند بهت‌زدگان به هر جا نگاه می‌کرد به خدیجه گفت: حرارت درونی مرا می‌سوزاند... آب سردی به من برسان، شاید این التهاب آتش‌خیز درون من، خاموش بشود.
خدیجه از چاه منزل خود آب کشید و به کمک خدمتگزاران خود به روی شوی خویش ریخت.
در ریختن هر دلو آب، حرارت عجیبی از بدن محمد خارج می‌شد. سپس حالت لرزی به وی دست داد که خدیجه او را با، بالاپوشی ضخیم پیچید. محمد به آرامگاه خود رفت. خدیجه دیگر با وی حرفی نزد.
خواب شیرین صبح، محمد را، پس از آن خستگی بی‌مانند، در ربود، و خدیجه مراقب نفسهای او بود. همین که آرامشی در وجود او دید به آهستگی از اتاق بیرون رفت.
ساکنین خانه نفهمیدند خدیجه به کجا رفت. خودش نیز چیزی به کسی نگفت. خدیجه از خانه بیرون رفت. (2)


انجمن اهریمنان
طه حسین

شبی تیره و تار، پوشش سیاهش را بر فضای پهناور گسترد. تاریکیهای شب انبوه گردید و پاره‌ای از آن بر فراز پاره‌ای دیگرش افزوده گشت، تا آنجا که چیزی نمانده بود که دستها با آن برخورد کند و روشنایی ستارگان نتواند از پاره‌ای از بخشهای آن بگذرد، و اگر مردم آن را بنگرند نشناسند و برخی به دیگران بگویند «این واپسین شبی است که زمین با آن آشنایی دارد یا آن شب جاودانی است که هرگز زمین از آن بیرون نمی‌رود و پس از این روشنایی را نمی‌بیند.» اما مردم چیزی از این شب تیره و انبوه ننگریستند، بلکه آن را مانند شبهای دیگر یافتند. روشنایی ماه پرتوافکن بود و پرتوهای ستارگان می‌درخشید. سپس گویا انبوه و تیرگی این شب برای پوشیده داشتن آسمان از این فضای پهناور بس نبود که پاره‌هایی از ابر نیز از هر سو با غرش و تندر پیش آمد تا به یکدیگر پیوست و یکی شد. انبوهی بر انبوهی و تیرگی بر تیرگی افزود، و گویا در این زمان دراز، رابطه میان زمین و‌ آسمان بریده گشت. در این فضای پهناور تیره که زبان مردم نمی‌تواند پهناوری و تیرگی‌اش را بیان کند، اهریمن برای گفت‌وگوی با یاران و رایزنانش آماده نشست. اینان چابک و سبک به او روی آوردند و گویا نسیمی از آتش آنها را با خود می‌آورد. و چون به سالار خود رسیدند و پیرامونش را فرا گرفتند، او به سخن آمد و آهسته گفت: به ناچار دریافتید به این زمین چه رسید و برای مردمش چه پیش‌آمدی شد. این دگرگونی که در کار آنان پیدا گردید از آن‌گونه نیست که از قرنها پیش ما با آن آشنا هستیم. پس بگویید بدانم چه باید کرد؟
همکاران اهریمن گفتند: تو بزرگ‌تر از آنی که ما راهنمایی‌‌ات کنیم! فرمان از تو و فرمانبرداری از ماست.
اهریمن با سرافکندگی گفت: هیچ‌گاه همچون اکنون کارها بر من پوشیده و رازها از من پنهان نبود. هرگز خوی نداشتم که از شما چیزی بپرسم یا در کارها با شما رایزنی کنم. و اگر برای نخستین بار جهان ناپیدا در برابر من پرده بر چهره نکشیده و رخ از من نپوشیده بود، شما را نمی‌خواندم و راهنمایی شما را نمی‌خواستم.
همکاران اهریمن گفتند: بسی بزرگی! اگر جهان ناپیدا از تو پوشیده است از ما بیشتر پنهان است. ما در این شب، در تاریکی تیره‌ای به سر می‌بریم که هرگز مانند آن را ندیده‌ایم. گفت‌وگو می‌کنیم و صداهای ما درست به یکدیگر نمی‌رسد. و اگر تو را بسیار بزرگ نمی‌دانستیم، می‌ترسیدیم صداهای ما به تو نیز نرسد.
اهریمن گفت: باک نداشته باشید. ترس، شما را از حال طبیعی بیرون نبرد. صداهای شما به من می‌رسد، چنان که صدای مرا نیز می‌شنوید. این تاریکی تیره، جز دنبالة کار و نیرنگ من چیزی نیست. ولی در دل من چنین راه یافته است که همة خطر در این است که بدون آویختن پرده‌های کلفتی میان خود و آسمان، به رایزنی و انجام دادن کار خود بپردازیم.
همکاران اهریمن گفتند: تو بزرگ‌تر از آنی که اندیشه‌ات به کار بسته نشود یا در کاری با تو همداستانی نگردد! پس بگو تا بشنویم؛ بخوان تا پاسخ دهیم؛ و فرمان بده تا زودتر از آنکه تیرهای پرتابی به هدف رسد، آن را به کار بندیم.
اهریمن گفت: آرام گیرید تا فرستادگان من، که آنان را در کرانه‌های زمین پراکنده‌ام و در بخشهای آسمان برای جست‌وجو گماشته‌ام تا از این پیش‌آمد بزرگ آگاه شوند، به سوی من باز گردند. من جز این نمی‌نگرم که پیشامد بزرگی به زمین و مردم آن روی آورده است.
هنوز اهریمن این بخش از گفتار خود را به پایان نرسانده بود که شراره‌های باریک و تندی با نیرومندی از میان تاریکی تیره و انبوه به جستن آغاز کرد و از هر سو شراره‌ای با سختی و فشار می‌آمد و پیش می‌راند. به اندازه‌ای که اهریمنان ترسیدند و چنین پنداشتند که آسمان آتش بر آنها می‌بارد.
اهریمن گفت: جز این نمی‌نگرم که شما درست‌اندیشی را از دست داده و از خردهای خود جدا شده‌اید، و از چیزی که ترسی ندارد می‌ترسید. چگونه از این شراره‌ها می‌ترسید و حال آنکه چهره‌های خود را در آنها می‌نگرید! بنگرید! اینها فرستادگان من‌اند که از کرانه‌های زمین می‌رسند و از بخشهای آسمانها فرود می‌آیند و آگاهیهای زمین و آسمان را برای ما می‌آورند.
اندکی بیش نگذشت که تاریکی دوباره انبوه گردید و مانند پیش از آنکه این باران شراره روی‌آور شود پیوستگی یافت. گویا تکه‌هایی از پوست سیاه فشرده‌ای بود که پاره گردید تا این شراره‌ها از آن بگذرد، و سپس دوباره به هم پیوست و آنها را فراگرفت. آن‌گاه شراره‌ها به‌صورت موجودهایی سبک و نازک‌اندام که همچون اهریمن و پیرامونیانش آهنگی سبک و نازک داشتند مجسم گردید. یکی از آنها پریشان و ترسان پیش آمد، و جایی که از اهریمن دور نبود ایستاد، و برای نشان دادن فرمانبرداری و بزرگداشت او خم شد و با صدای آهسته‌ای که همچون وزش باد بود، گفت: بسی بزرگی! ما ترسان و هراسان گردیدیم. تیرهای شهاب بر ما بارید و از جایگاه خود در آسمان رانده شدیم و نتوانستیم پنهانی گوش دهیم و آگاهی به دست آوریم.
اهریمن گفت: مرگ بر تو باد! از چیزی که نمی‌دانیم ما را آگاه نساختی. فرستادگانی که برای جستن و یافتن آگاهیها گسیل داشتم، کجا هستند؟
موجود مجسم‌شده گفت: بسی بزرگی! من از آنها گفت‌وگو می‌کنم و به زبانشان سخن می‌گویم. ما در بخشهای آسمان از هر سو پراکنده شدیم. بالا رفتیم، و در این کار تا آنجا که می‌توانستیم نیرنگ به کار بردیم. به اندازه‌ای بالا رفتیم تا آنکه آرزوها ما را فریفت و پنداشتیم که بدی از ما رها گردیده و تباهی از ما دور شده است. هنوز به جایگاههای خود نرسیده بودیم که آسمان بارانی از تیرهای شهاب کشنده بر ما ریخت؛ و نمی‌دانم چگونه رهایی یافتیم و نزد تو آمدیم. بیشتر همراهان ما، پیش از آنکه به زمین رسند سوختند. و جز این نمی‌نگرم که آسمان ما را نگاه داشت تا خود را به تو رسانیم و از پیشامدی که به ما روی آورده و جنگی که در برابر ما برپا شده و بدبختی و نیرنگی که برای ما آماده گردیده است، آگاهت سازیم.
اهریمن گفت: پس کسانی که به کرانه‌های زمین فرستادم تا آگاهیهای آن را به من رسانند، کجا هستند؟
گوینده‌ای سبک و نازک‌اندام با صدای آهسته‌ای که همچون وزش باد بود، گفت: بسی بزرگی! این ما هستیم که به سوی تو آمده‌ایم. از آگاهیها، جز آنچه دلهای ما را از ترس و هراس لبریز ساخته است چیزی با خود نیاورده‌ایم. برادران ما از درون بتها رانده شدند و میان آنان و دیدار قربانیها و پیشکشیها در این سوی زمین که تو با آن آشنا هستی، جدایی افتاد. هیچ‌یک در درون بتی از آن بتها جای نمی‌گرفت مگر آنکه شکنجه از هر سو به او روی‌آور می‌شد، و آن جایی که در روزگار پیش برایش فراخ بود در تنگنایش می‌نهاد، و راهها و سوراخها به روی او بسته می‌گردید، و گویا به سوی مرگ کشانده می‌شد. برخی از ما از دهان بتها و دسته‌‌ای از میان گوشها و بینیهای آنها به بیرون راه می‌جستیم؛ و در این راه، سخت‌ترین رنجها و بدترین شکنجه‌ها را می‌دیدیم.
اهریمن، با خشم و کینة بسیار گفت: وای بر شما! ترس شما را فرا گرفته و کوشش و کار از پایتان درآورده است و از بردباری ناتوان شده‌اید. اما بدانید، از شکنجه‌ای به شکنجه‌ای گریخته‌اید، و نزد من نیز، بهتر از آنچه آنجا یافتید نخواهید یافت.
موجود مجسم شده گفت: بسی بزرگی! ما نه ترس به خود راه دادیم و نه شکست یافتم. ولی خواستیم آگاهیها را به تو برسانیم. اکنون هر چه می‌پسندی می‌کنیم. و اگر می‌خواهی به سوی آن بتها برمی‌گردیم تا در‌ آنجا که دیگر جای ماندن نیست بمانیم، و آنجا که جای آرام یافتن نیست آرام گیریم. زیرا این کار، برای ما از خشم تو آسان‌تر است.
اهریمن گفت: پس زنان کجا هستند؟
موجود مجسم‌شده گفت: بسی بزرگی! زنان دلاورتر و بر شکیبایی تواناتر از ما بودند. پس، بهتر دانستند در جایی که آنان را در تنگنا نهاده بود بمانند تا دستور تو یا مرگ، به ایشان برسد.
اهریمن گفت: بردباری و شکیبایی زنان، شما را شرمنده نساخت؟
آن‌گاه اندکی خاموش شد و سپس گفت: قبیلة قریش تو را چه می‌نامند؟
موجود مجسم‌شده گفت: مرا هبل می‌خوانند.
اهریمن گفت: گمان می‌دارند تو بزرگ‌ترین خدایان ایشان هستی. اکنون سرافکنده و شرمنده به جای خود بازگرد. از امشب، زنان را بر شما فرمانروا می‌سازم، و پرچم سروری شما را بر فراز ع‍ُز‌ّی می‌افرازم.
پس از این سخنها، اهریمن به خاموشی بازگشت، و تاریکی در پیرامونش به جنبش و در موج آمد. گویا در طبقات تیرة آن، ترس و بیم روان گردید، و پریشانی و لرزش شگفتی در آن برانگیخت؛ که به‌دنبال آن، زمین به لرزش آمد. آن‌گاه، پس از اندکی، اهریمن گفت: پس کسانی که دستورشان دادم از خاک زمین برایم بیاورند، کجا هستند؟
صداهای به هم آمیخته‌ای گفتند: هان! ما ایشان هستیم.
آن‌گاه هر یک از آنان نزدیک شد و مشتی خاک به چهرة اهریمن نزدیک ساخت. او خاکها را بو می‌کرد و دستور می‌داد به زمین ریزد؛ و آورنده خاک آن را به زمین می‌ریخت. تا آنکه یکی از فرستادگان پیش آمد و مشتی از خاک که در دست داشت نزدیک بینی اهریمن آورد. چون آن را بو کرد، ترس سختی او را فرا گرفت. به پا خاست، و با آهنگ لرزان و خشمناکی گفت: این همان است. این خاک از همان بخش از سرزمینهای عرب است. در این بخش، پیشامد بزرگی شده است. این، همان قبیله قریش است، که کار ما در سرزمین ایشان سخت رو به تباهی نهاده است.
صداها لرزان و ترسناک گفتند: بسی بزرگی! اکنون چه دستور می‌دهی تا آن را به انجام رسانیم؟
اهریمن گفت: خواهیم دید چه باید کرد.
ولی هنوز این سخن را نگفته بود، مدهوش افتاد؛ و اهریمنان همکار او نیز، همچون وی، بر زمین افتادند؛ و در کمتر از یک چشم بر هم‌زدن، زمین به کمک روشنایی خیره‌کننده‌ای که آن را به آسمان پیوست روشن گردید. اهریمنان به رویة زمین چسبیدند و گویا ذره‌هایی از خاک گردیدند. کرانه‌های فضا را آهنگی ترسناک اما شیرین و دلپذیر پر کرد، و چنین می‌گفت: هان! هنگام آن رسیده است که آنچه کلک قضا نبشته است انجام یابد. هان! امشب محمد(ص) به پیامبری برانگیخته شد.
سپس روشنایی فراهم آمد و به آسمان بالا رفت. شب تیره، جامة روشنی‌بخش خود را از تن به در کرد. فضای پهناور، مانند پیش، که تاریکی انبوهی بر آن گسترده بود، گردید؛ و پس از لحظه‌ای، همه چیز آرام شد. و آن‌گاه، صدای سبک و نازکی، مانند وزش نسیم، در فضا پیچید و چنین گفت: وای بر شما! به پا خیزید! هنگام آن رسید که ترس از شما دور گردد. آری، هنگام آن رسید که دلهای شما از ترس تهی شود.
این صدا از رویة زمین برمی‌خاست. گویا هر ذره‌ای از خاک به موجودی که می‌دید و می‌شنید و می‌جنبید و اراده داشت بدل شده بود. اهریمن در میان یاران و فرستادگانش جای گرفت. به آنها دستور می‌داد و شور در ایشان برمی‌انگیخت، و آنان را به کرانه‌های زمین گسیل می‌داشت و می‌آموخت که باید آگاه‌تر و دوراندیش‌تر از پیش باشند، و در فریب دادن مردم، بیشتر بکوشند. سپس به دسته‌ای از همکارانش روی آورد و گفت: اما شما باید زبان دانشمندان جهود و راهبان ترسا را از من بگردانید. زیرا اینان تازه تورات و انجیل را درمی‌یابند و به توده مردم چیزهایی می‌گویند که پیش از این نمی‌گفتند. به هر اندازه‌ می‌توانید آنان را از این کار بازدارید و کاری کنید که آنچه را دانسته‌اند فراموش کنند و آنچه را گفته‌اند پوشیده دارند. دلهاشان را از شک و خردهاشان را از گمراهی پر سازید.
آن‌گاه به دسته‌ای رو کرد و گفت: اما شما به همان‌جا از سرزمین عرب که بودید بازگردید. هر کدام جای خود را در درون بتی بگیرید و از آن جدا نشوید، تا فرمان من برسد.
سپس به گروهی دیگر پرداخت و گفت: اما شما همین امشب به مردم قریش رو آورید. هر یک از شما باید با یک نفر از آنان چه خواب باشد و چه بیدار؛ چه در جای خود آرام به سر برد یا روی زمین به جنبش آید ـ همراه گردد. وای بر شما اگر یکی از مردم قریش از چنگتان بگریزید! بدانید هر کس از شما همراهش از او بگریزد، از من، جز شکنجه‌ای که از آن آگاهید و نیازی نیست که آن را یادآوری کنم و به شما بشناسانم، نخواهد رهید.
تاریکی اندک می‌شد. ابر پراکنده و شکافته می‌گردید. پرتوهای ستارگان به زمین می‌رسید. روشنایی ماه در فضا می‌جنبید. صداها خاموش شد. همه چیز آرام گرفت. مردم قریش، آن شب را به بامداد رساندند؛ و به جز خدیجه بنت خویلد، که شوهرش هراسناک و خوشبخت نزدش آمد و از راز شگرف آگاهش ساخت، دیگر قریش، بدان‌سان که ندانستند شبی از شبهای بی‌مانند جهان به سر برده‌اند، به کارهای خود پرداختند.(3)


محمد، پیام‌آور آزادی
عبدالرحمان شرقاوی

در این شب، مدت اندکی او را خواب در ربود... و در خواب دید کسی نوشته‌ای را بر او عرضه می‌دارد و از او می‌خواهد که آن را بخواند... و او می‌گفت: «من خواندن نمی‌دانم.» لکن آن نیرو بر او اصرار می‌کند که بخواند. ناگزیر پرسید که «چه بخوانم؟»
به او گفت: بخوان به نام پروردگاری که تو را آفرید. و انسان را از خونی بسته (کرم مکنده) بیافرید. بخوان به نام پروردگاری که بزرگ و بخشاینده است. اوست که با قلم می‌آموزد، و انسانی را که خواندن نمی‌داند تعلیم می‌دهد...»
و چون از خواب جست، آنچه را که در خواب شنیده بود از حفظ داشت، اما بردباری خویش را نگهداشت، و با خود می‌اندیشید که در خواب است و یا در بیداری است؛ که در همین حال یافت کسی با صدایی دور و ناآشنا او را می‌خواند که «ای محمد، تو فرستاده خدایی، و من جبرئیل...»
همة اینها...؟!
سخت می‌هراسید که ممکن است کاهنی باشد، یا ممکن است جنی بر او برخورده باشد... آیا راست می‌گوید؟ ... اگر راست می‌گوید، جبرئیل چه قصدی داشت؟ و او فرستادة خدا به سوی چه کسی است؟! به مردم چه بگوید؟! اگر جبرئیل بود، پس چرا آنچه را که او بدان می‌اندیشیده داستانی نکرده است؟ او چیزی از شکنجه‌شدگان نگفته است... و نه چیزی از این جهان آشفته و راه نجات از آن گفته است... اما خدیجه همسر مهربان و نیکوکاری که هرگز در دوستی و محبت او خلل دیده نشده... آرامش و طمأنینه را به قلبش بازگرداند، و بر او تأکید کرد که اذیت برای فردی چون او غیر ممکن است... و امکان ندارد که بدی به او برسد. زیرا او هرگز آزاری به کسی نرسانده است، و کاری نیز نکرده است که آزاری برای خلق باشد. (4)


و این‌ چنین آغاز شد
رضا شیرازی

چگونه مکانی است اینجا؟ قل‍ّه یک کوه، و غاری واقع در آن. به چه اندازه؟ ارتفاع آن، به قامت یک ا‌نسان، که بایستد و با خدای خویش نیایش داشته باشد.
یک سپیده‌دم، که زلال و نشاط و پاکیزگی هوا، در همه‌جا شناور است، او می‌آید. از کجا آمده است؟ از کجا آمده باشد، خوب است؟
چه می‌داند او! این تخته سنگهای سیاهی که کوه را پوشانده است، بی‌یقین رد‌ّ‌ِ پای او را ندیده است؛ پس، از پایین نیامده.
از بالا چی؟ از آسمان چطور؟! درون غار، تاریک تاریک است. ام‍ّا غار یک چشم‌ِ گشوده به سوی آسمان دارد، چشمی که محم‍ّد بارها از آن، به سینة آسمان نیلگون نگریسته است.
«
کاش لحظه‌ای قبل برخاسته بودم و از روزنه، چشم دوخته بودم. به کجا!؟ به آسمان؛ تا ببینم که این موجود‌ِ شگرف، از کدامین جای‌ِ آسمان فرود آمده است. اما... اما... چه تفاوتی می‌کند: عظمت او سرتاسر آسمان را پوشانیده است
محم‍‍ّد(ص) لب می‌گشاید:
ـ تو کیستی؟!
ـ جبرئیل!
صدایش چه شیرین است! همچون جوی شیر وعسل که دل و اندیشه را شاد و شیرین می‌سازد، در جان محم‍ّد(ص) می‌ریزد.
چشم بر دستهایش می‌اندازد. انگار چیزی در دست دارد: نامه‌ای از حریر سپید، و بر آن، آیاتی به خط زعفرانی؛ زر‌ّین و سرخ‌ِ درهم پیچیده، نوشته شده است. لب باز می‌کند و خطاب به محم‍ّد می‌گوید: بخوان!
شد‌ّت و التهاب انتظاری که سالها در جان محم‍ّد(ص) ریخته شده است، اکنون دیواره‌های قلبش را فرو ریخته و غبار آرامش را از تمامی وجودش می‌روبد.
روزها، روزهای‌ِ بسیاری است که او منتظر شنیدن کلامی است. اما اینک، همچون کسی است که به‌شدت غافلگیر شده باشد، با صدایی لرزان می‌گوید: ـ نمی‌توانم بخوانم!
جبرئیل، دست بر حلقوم او می‌گذارد و می‌فشارد. آن‌چنان که احساس مرگ می‌کند، و دیگر بار می‌گوید: ـ بخوان
ـ نمی‌توانم بخوانم!
یک‌بار دیگر، همان عمل تکرار می‌شود، و باز توصیه به خواندن:
ـ‌ بخوان!
ـ من نمی‌توانم بخوانم؛ من ا‌ُم‍ّی هستم. خواندن نمی‌دانم.
هرچند که پیش از این، خوابها و رویاهایی دیده بود و با انجام عبادتهای طولانی و تفک‍ّر.. و تفک‍ّر، خودش را برای چنین ملاقاتی آماده ساخته است، اما در این لحظه، کاری از او خواسته می‌شود، که انجام دادن آن، در توانش نیست.
فرشته وحی، یک‌بار دیگر او را سخت‌تر از قبل می‌فشارد، و با عتابی که همانند خروش یک صاعقه، محکم و قاطع است، بر جانش می‌زند که:
ـ‌ بخوان! تو می‌توانی بخوانی!
محم‍ّد، ناگهان احساس غریبی را در وجودش متجل‍ّی می‌بیند؛ احساس اینکه می‌تواند بخواند!
ـ‌ اکنون بگوی که چه باید بخوانم؟
«
بخوان به نام پروردگارت که موجودات را آفرید. کسی که انسان را از خون بسته خلق کرد. بخوان! و پروردگار تو گرامی است. آنکه قلم را تعلیم داد و به آدمی آنچه را که نمی‌دانست آموخت
جبرئیل که مأموریت خویش را پایان یافته، احساس می‌کند، «کوه حرا» را ترک می‌کند؛ و محم‍ّد با اندامی خسته و فرسوده، درحالی‌که بدنش از شدت عرق، خیس شده است، به شتاب کوه را سرازیر می‌شود تا به نزد همسرش ـ خدیجه‌ ـ برود.
?
اضطراب و وحشتی که سراپای محمد را دربرگرفته است، او را به شتاب وامی‌دارد. صخره‌های‌ِ سیاه کوه را سراسیمه و هراسان سپری می‌سازد و به خانه درمی‌آید.
خدیجه هیچ‌گاه شهر خویش را این چنین آشفته حال ندیده است. هنگامی که در را به رویش می‌گشاید، نمی‌تواند تعجب خود را پنهان دارد. می‌پرسد: ـ تو را چه می‌شود؟!
ـ چیزی نیست؛ کمی ترسیده‌ام!
ـ‌ آیا میل داری کاری برایت انجام دهم؟
ـ خسته هستم و سرمایم می‌شود. پس مرا بپوشان!
خدیجه، بالای سر او می‌نشیند. نمی‌داند باید کار دیگری نیز انجام دهد یا نه.
شوهرش، در گوشه‌ای افتاده است، انگار رنج و خستگی این روزهایی را که دور از او و درون غار به انزوا زیسته است و بیرون از غوغا و هیاهوی عادی مردمان، به سن‍ّت «حنفاء» مشغول عبادت بوده است، یک‌باره به جانش ریخته‌اند.
لحظاتی کوتاه می‌گذرد. لحظاتی که با تمام کوتاهی، بسیار جانکاه و دردناک می‌باشند. خدیجه این‌گونه احساس می‌کند. محم‍ّد(ص) چشم می‌گشاید و نگاه خویش را همچون یک آسمان محبت و مهربانی بر خدیجه می‌ریزد.
اگر خدیجه حرف نمی‌زند، نگاهش گفت‌وگوی فراوانی با او دارد:
ـ آیا چیزی می‌‌خواهی؟
ـ خدیجه! من پیام خدا را گرفته‌ام. فرشتة وحی، پیام او را برایم آورده است!
خدیجه، جز پاکی و صداقت و درستی در او، چیزی ندیده و نمی‌داند. این است که کلام او را می‌پذیرد و دلداری‌اش می‌دهد:
ـ آری؛ آری خداوند، تو را به خود خوانده است!
محم‍‍ّد(ص)، پلک بر هم می‌گذارد. می‌‌خواهد یک‌بار دیگر تن خستة خویش را در باران ت‍ُرد و زلال خاطرة نزول وحی، شست‌وشو دهد تا روحش توان بیشتری بیابد؛ و دوباره به خواب می‌رود.
خدیجه که چنین می‌بیند، برمی‌خیزد تا از خانه خارج شود. به کجا؟
خانة عموی خویش ـ ورقه‌بن نوفل‌ ـ که پیرمردی دانا و دانشمند است. (5)


حضرت محمد
علی موسوی گرمارودی

آن شب، شب بیست و هفتم رجب بود. محم‍ّد غرق در اندیشه بود که ناگاه صدایی گیرا و گرم در غار پیچید:
ـ بخوان!
محم‍ّد، در هراسی وهم‌آلود به اطراف نگریست.
صدا دوباره گفت: بخوان!
این بار محم‍ّد با بیم و تردید گفت: من خواندن نمی‌دانم.
صدا پاسخ داد: بخوان به نام‌ِ پروردگارت که بیافرید. آدمی را از لخته خونی آفرید. بخوان و پروردگار تو ارجمندترین است. همو که با قلم آموخت، و به آدمی آنچه را که نمی‌دانست بیاموخت...
و او، هر‌چه را که فرشتة وحی فرو خوانده بود، باز خواند.
£
هنگامی که از غار پایین می‌آمد، زیر بار عظیم نبو‍‌ّت و خاتمی‍ّت، به جذبة الوهی عشق بر خود می‌لرزید. از این رو وقتی به خانه رسید به خدیجه که از دیر آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت: مرا بپوشان، احساس خستگی و سرما می‌کنم! و چون خدیجه عل‍ّت را جویا شد، گفت: آنچه امشب بر من گذشت بیش از طاقت من بود، امشب من به پیامبری‌ِ خدا برگزیده شدم!
خدیجه که از شادمانی سر از پا نمی‌شناخت، درحالی‌که روپوشی پشمی و بلند بر قامت او می‌پوشانید گفت: من از مدتها پیش در انتظار چنین روزی بودم، می‌دانستم که تو با دیگران بسیار فرق داری. اینک در پیشگاه خدا شهادت می‌دهم که تو آخرین رسول‌ِ خدایی و به تو ایمان می‌آورم.
پیامبر دست همسرش را که برای بیعت با او پیش آورده بود به مهربانی فشرد و گلخند زیبایی که بر چهرة همسر زد، امضای ابدی‍ّت و شگون ایمان او شد. و این، نخستین ایمان بود.
پس از آن، علی که در خانة محم‍ّد بود با پیامبر بیعت کرد. او با آنکه هنوز به بلوغ نرسیده بود دست پیش آورد و همچون خدیجه، با پسر عموی خود که اینک پیامبر‌‌ِ خدا شده بود به پیامبری بیعت کرد.‌(6)


در ا‌‌ُفق م‍ُبین
سید علی‌اکبر حسینی

میهمان آشنای حرا، در روشنایی شیری رنگ سحری، به عبادت و نماز و دعا بیدار و در انتظار بود، که جبرئیل ـ همان رفیق دیرین و آسمانی او‌ ـ با پیامی به ابلاغ دعوت، فرود آمد و تا دورترین کرانه‌های افق را با بالهای بزرگ و بسیارش پر کرد. چه کسی می‌تواند تصو‌ّر کند که جبرئیل چه عظمتی دارد و چه رازی در وجود او نهفته است؟ که او فرشتة مقد‌ّس پیام و وحی پروردگار علیم و عظیم است. اکنون او فرود آمده تا اجازة خدا را به تبلیغ و انذار باز‌گوید، و فرا رسیدن زمان ظهور و بعثت را مژده دهد و فرمان خدا را به آغاز قرائت آیاتی از قرآن بیان کند. قرآن بزرگ و عظیمی که این مهمان ح‍ِرا، حقیقت گران‌قدر آن یادگار خدا را، در سالهایی پیش از این، در یک شب قدر نورانی، از سوی خدای متعال دریافت کرده بود.
«
ای محم‍ّد! به سوی مردم برو و فرمانشان ده که بگویند: «لااله ال‍ّاالله، محمد رسول الله
این بانگ رسای جبرئیل بود که پیام خدا را ابلاغ کرد؛ ای پیامبر! ما تو را به رسالت برگزیدیم تا شاهد و بشیر و نذیر گردی، و مردم را به سوی خدا دعوت کنی و خورشید روشنگر آنان باشی...
رسول خدا(ص) با مشاهدة آیاتی در افق مبین، لبریز از شوق و یقین، با دریافت فرمان قرائت کلماتی از قرآن مجید، از سورة‌ علق، همانند ستارة زیبا و روشنی از کوه حرا، فرود آمد. بر پیکر رشید و والایش، لباسی از معرفت پوشانده شده بود که قامتش از یاقوت، آستینهایش از مروارید، دور دامنش از بلور زرد، گریبانش از مرجان، چاک گریبانش از نور عظمت پروردگار عالمیان بود؛ با روپوشی از هیبت، نعلین خوف در پایش وعصایی از قدرت و منزلت در دستش، هاله‌ای از نور کرامت و جمال بر چهره‌اش و کمربند سپیدی از محب‍ّت بر کمرش... با آوای زیبای «قولوا لااله ال‍ّاالله تفلحوا»، به سوی شهر روان شد.
طبیبی شایسته و دلسوز، که برای نجات بیماران، راه سخت و دشواری را می‌پیماید، می‌رود تا نخست از میان شریف‌ترین انسانها، یارانی برگزیند و آن‌گاه به یاری خدا و یاران مؤمنش، برای رهایی انسانها از، بیماریها و پلیدیها، از خرافات و زشتیها بکوشد، عقلها را به اندیشه و تفکر فرا خواند، وجدانهای خفته را بیدار کند و مردمی را که به تمام بدیها آلوده‌اند، نجات و شفا بخشد؛ با ستمگر بجنگد و به یاری ستمدیده بشتابد و بهترین طریقة زندگی و استوارترین راه سعادت را بنمایاند.
هنگامی وارد شهر شد که خورشید با پرتوهای زیبایش تازه طلوع کرده بود، اما شهر را ظلمت فرا گرفته بود و کسی بیدار نبود. طبق معمول به مسجدالحرام رفت تا کعبة مقد‌‌‌ّس را طواف کند. این گوشه و آن گوشة مسجدالحرام، کسانی با پاهای چرکین و موهای ژولیده، خفته بودند... که اگر بیدار می‌شدند، انوار عظمت پروردگار متعال را از چهرة رسولش، تابان می‌دیدند. هرچند که در آن هنگام، هاله‌ای از انوار جلال پروردگار گرداگرد صورتش را فرا گرفته بود که به هیچ‌کس اجازه نمی‌داد با نگاه مستقیم و پیگیر، در چهره و قامت او بنگرد.
به سوی خانه روان شد. خدیجه بانو که بیدار و منتظر بود، با کمترین صدای در به استقبال حضرت رسول‌الله(ص) شتافت. با ورود پیامبر، خانه از نور لطیفی سرشار شد. خدیجه بانو آن هالة مقد‌ّس و آن نور عظمت را مشاهده کرد و گفت: «ب‍َه! این چه نوری است که بر چهرة شما مشاهده می‌کنم؟
به یاد دارید که خدیجه بانو، پیش از ازدواج با حضرت رسول الله، در خواب دیده بود که خورشید زیبایی در خانه‌اش فرود آمده و خانه‌اش را غرق نور و سرور کرده است؛ و اینک ـ پس از پانزده سال‌ ـ ظهور و بعثت آن نور را، زیبا‌تر و روشن‌تر، در خانة خویش مشاهده می‌کند. صداقت و گذشت و نیکوکاری، قلب او را پاک و بیدار و چشم او را این‌چنین بصیر و بینا نموده است.
رسول‌الله فرمود: خدیجه جان! جبرئیل بر من نازل شده است و پیام خدا را آورده که ابلاغ دعوتت را آغاز کن و به مردم فرمان ده که بگویند: «لا اله ال‍ّا الله، محمد رسول الله»، تو هم بگو: «لا اله ال‍ّا الله، محمد رسول الله».
خدیجه بانو در‌‌حالی‌که از شعف می‌لرزید و اشک در چشمان پاکش حلقه زده بود، گفت: یا رسول‌الله! سالهاست که من چنین روزی را انتظار می‌برم.
و آن‌گاه با صدایی که شوق و ایمان از ان شنیده می‌شد، گفت: «به یگانگی خدا شهادت می‌دهم و به اینکه محمد رسول خداست، شهادت می‌دهم» سپس نگاه چشمانش را تا پیشانی بلند رسول خدا بالا برد و درخشش فوق‌العاده‌ای دید. قلبش به‌شد‌ّت تپید و اشکهایش به گونه لغزید.
پیامبر با نوازش نگاه پاک و مهربان خدیجه، لحظه‌ای آسود، رو اندازی خواست تا پس از بیداری شب، وتحمل آن امانت سنگین، ساعتی بیارامد.
علی‌ّبن ابیطالب هم همان‌طور که می‌دانید، سالهاست که در خانة رسول‌الله زندگی می‌کند و زیر نظر او پرورش می‌یابد و در کوه و صحرا او را همراهی می‌نماید و هنگامی که در حرا به عبادت مشغول است، برای او آب و غذا می‌برد. این نوجوان هوشمند، نور وحی و عطر رسالت را می‌بیند و می‌بوید و از سالها پیش دریافته، و رازهای نبو‌ّت و نزول فرشته را بر رسول الله دیده و شنیده است و به او و به رسالت او پیش از اینها، ایمان آورده است و با او به نماز ایستاده است.
خدیجه بانو، شتابان به خانة پسر عمویش ورقه‌بن نوفل رفت تا مژدة بعثت رسول‌ خدا را برای او بگوید و صدق سخن ورقه را در تعبیر آن رؤیای شیرین، بیان کند.‌(7)


آفتاب حرام
ناصر نادری

کوه حراء، در شمال مک‍ّه بود. در قسمت شمالی کوه، غار کوچکی قرار داشت. پیامبر، بعد از عبور از میان سنگها، به آنجا می‌رفت.
بلندی غار به اندازة قامت او بود. گوشه‌ای از داخل غار، با نور خورشید روشن می‌شد و گوشه‌های دیگر، در تاریکی همیشگی فرو می‌رفت. آنجا، عبادتگاه پیامبر بود.
سالها او به آنجا می‌رفت، شب و روز. او تمام ماه رمضانها را در آنجا بود، و در غیر این ماه، گاه و بی‌گاه به آنجا می‌رفت.
با صدای پایش، سنگریزه‌ها به رقص درمی‌آمدند. او که می‌آمد، پروانه‌ها هم با او می‌آمدند، و بوی یاس، در غار می‌پیچید.
او ساعتها در خلوت خود، به عبادت می‌نشست و نجوا می‌کرد. با نغمه زمزمه‌های او، آهنگ نرم بال فرشته‌ها به گوش می‌رسید. شبها، ستاره‌های آسمان با او هم‌صدا می‌شدند. فرشته‌ها، ستاره‌ها را مانند فانوسی به دست می‌گرفتند و به دیدن او می‌آمدند. در آن لحظه، در آسمان بارانی چشمهایش، رنگین‌کمانی از خوبیها پیدا بود.
اما آن روز در حرا شور و غوغایی دیگر برپا بود! آن روز که فرشته‌ای زیبا، با «لوحی عظیم» به دیدن او آمد؛ آن را در برابر او گرفت و گفت: «بخوان
پیامبر آشفته و حیران گفت: «خواندن نمی‌دانم
ناگاه در خود آشوبی احساس کرد. فکر کرد می‌تواند لوحی را که در دست فرشته است، بخواند. و چنین خواند: بخوان به نام پروردگارت که جهان را آفرید. کسی که انسان را از خون‌ِ بسته خلق کرد، بخوان که پروردگارت، گرامی است. او که با قلم، تعلیم داد. و به انسان، آنچه را که نمی‌دانست، آموخت...
در آن لحظه، گویی خورشیدی از غار حرا طلوع کرده بود(8)


از کودکی تا نوجوانی تا حرا
میثاق امیر‌فجر

شبی محمد به عادت همه سالة خود معتکف کوه «حرا» بود.
دوشنبه شبی از شبهای ماه «رمضان»، شب «قدر» بود. شبی که عقل از کیفیت آن و راه بردن به کنه عظمتش عاجز می‌ماند. شبی که به فخامت شأن، برتر از هزاران ماه نامیده شده است. شبی که در آن فرشتگان و «روح» به امر خدا به هر سوی و برای هر کار فرو می‌آیند. شبی که تا سپیده‌دمانش بر آن سلام و رحمت و برکات خدایی جاری است. چنین شبی محمد، معتکف غار خلوت و ملازم تفکرات تنهایی خود بود.
شب یگانة وصل و درک و دریافت... پس از چهل سال طلب، جست‌وجو و انتظار... شب عظیم آفرینش. آفریدن و ساخته شدن. شب مبارکة قدر... شب تقدیر حوادث و انداره نهادن امور. شب زندگی و مرگ. شب ارزاق بشری؛ سعادت و شئامت ارواح و اجساد. شب فنا و شب بقا. شب سرنوشت... شبی که در آن پیک مقد‌ّرات و مشیت الهی برای تمامی سال صلا در می‌دهد، و اما جز یک‌بار بیشتر دق‌الباب نمی‌کند.
در آسمان، ماه به م‍ُحاق رفته، ناتمام می‌تابید و ستاره‌ها گویی به شادمانی فتوحی که هم‌اینک رخ می‌داد به‌سان گوهر درون صدف می‌تپیدند.
شب رحمت آسمانی و بخشش ملکوتی. شب عظیم داد و دهش. شب بی‌مرگی. شب خزاین جود. شب رستخیز بذرهای دعا. شب وفا و سخا و مشیت ملکوتی. شبی پرجلال که هیچ دستی بر آسمان بلند نمی‌شود مگر آنکه پربار بازش گردانند. شبی که اگر این شب پربها نبود وجود آدمی چه‌قدری داشت؟
شب بخشایش و شفا و ریزش. شب رحمتی که آبشاروار از خزاین آسمان بارانهای شفای صدور، مغفرت و عطایای ناگفتنی و س‍ُرور فرو ریزد. شب بزرگواری که هر نیازمند را نه به اندازه ظرف لیاقتش که هزاران بار افزون‌تر از آنچه که قابل است می‌بخشایند. شب عظیمی که به دستهای کوچک و حقیر گیرندگان نگاه نمی‌کنند، بلکه آن‌کس که می‌بخشاید، به دستهای کریم، واهب و نامتناهی در عطای خود می‌نگرد.
شب نزول روح و فوج ف‍ُوج فرشتگان بر قلب مقدس انسان کامل. شب گران‌قدر «قدر». شب قدر؛ شب تنگنا... شبی که از بس فرشتگان به زمین فرو می‌آیند فراخنای زمین برایشان تنگ آید.
شب زندگانی و آغاز حیات سرمدی و خلود عشق. شبی به سان سپیده‌دمان؛ که از پهلوهای آن نه صبح، که رستاخیز قیام، نه زندگی، که بعث دائم و انگیختن جاودانی جاری است. «قدر»، شب بزرگ‌ترین و رحمانی‌ترین واقعه؛ شب نزول «قرآن». شب ایمنی از فساد و آفات. شب سد سنگین بر سیلاب نقمتها و بن‌بست شیاطین... شب دروازة گشوده به‌سوی غفران دوست و رضوان محبوب.
شب نزول فرشتگان قرب که ساکنان «سدره‌‌المنتهی»اند. شبی که جبرئیل لوای برتری و هدایت می‌افرازد و پرچم عز‌ّت و رفعت بر «مسجد‌الحرام» و بر «بیت‌المقدس» و بر «طور سینا» به اهتزاز می‌آورد. شبی که در آن جمیع فرشتگان و نیز فرشته اعظم و «روح»، که از تمامی آنان برتر است، به تحی‍ّت و برکت و سلام و نجات «کرة ارض» فرود می‌آیند... شبی که از هزاران ماه برتر است.
چنین شبی، محمد در غار بود.
«
حرا» کوهی در قسمت شمالی مکه، و غار وی در دل «جبل‌الرحمه» در میان صخره سنگهای صلب و نیز... در‌ِ این غار به طرف شمال است و از تخته‌سنگهای یکپارچه درست شده و پیوسته در ژرفنای سایه قرار دارد و در طول روز جز پرتوی مبهم و میرا، آن هم بر دهانة آن، نمی‌‌تابد. کهف‌ِ سایه‌های متراکم و خاموشی بیکران و سکون و سکوت لبالب. غاری که خاموشی تراونده در آن، به‌سان مظهر یک قنات لمبر می‌زند و بر سر هم انبار می‌شود. قبلة اقیانوسهای فیض... درونش چندان بزرگ نیست و ارتفاعش به بلندی یک قامت بیش نه، و عرضش آن‌چنان است که پناهنده آن بتواند در آن دراز بکشد.
و اینک محمد درون پناهگاه خویش است. درون زره تفکر خویش بیدار و پایدار نشسته است.
در «حرا»، «جبل نور»؛ همان کوه که جوانی‌اش را در آن گذرانده است. «حرا» کوهی تپه‌مانند و نه چندان بلند به ارتفاع تقریبی دویست متر، که به‌جای قله، کله‌ای پهن و مخروطی دارد و قله‌اش میدانگاهی گسترده به وسعت تقریبی چهل متر است.
در همین کوه است که دوره عبادت و خلوت‌گزینی‌اش را طی کرده، و جوانی‌اش در اندیشیدن، تعمق، جست‌وجو و گفت‌وگوهای لایوصف صرف کرده است. و این اواخر محبت تنهایی، انس حزن و مهر‌ِ عزلت چه ژرف در دلش رسوخ کرده است...
خدیجه می‌دیدش همواره دربارة چیزی می‌اندیشد که گویی یک‌دم فقدان حضور ذهن، به دریافتش لطمه می‌زند و چه‌بسا ممکن است به کمترین لحظة عدم مراقبه، تار و پود و نسوج آن اندیشة ظریف نادیدنی را بگسلد. در تمامی این مدت، در حال خوف و شوق طولانی و اندوه دایم بود و دلش لبالب از دعا و تسبیح و چشمانش از نم اشک و بارقه انتظار پر.
ـ‌ آرامشی نیست، و نه رهایی و راحتی‌ای... تو برای این‌همه آفریده نشده‌ای. تو برای آن وظیفة دیگر آمده‌ای.
ـ کدام؟
ـ برای درد ادراک و رنج فهمیدن و سوز روشنایی دادن. تو برای اندیشیدن و یافتن و نمودن آمده‌ای. نمودن آنچه را که چشمانت را بر آن بینا کرده‌اند. جز این سرنوشتی نداری. تو که سراج تابان این جهانی...
ـ خداوند! پناه به نور پاک تو، از شرور نفس.
و خدا دل او را بهترین، خاشع‌ترین، مطیع‌ترین و عظیم‌ترین دلها یافت. و آن‌گاه دل او را نور دیگر بخشید...
این حالتش را خدیجه بهتر از هر کس دیگر می‌فهمید. زن مهربان، رنج تنهایی شوهر را حس می‌کرد. این اواخر کم در خانه می‌‌ماند. کم‌حرف می‌زد. کم می‌خورد و یا اصلا‌ً نمی‌خورد. کم می‌خفت؛ و غالبا‌ً روزهای خود را به سکوت و خمول در عزلتگاه محبوب و مغاره تفکرش، حرا، به سر می‌برد.
خدیجه می‌دیدش که به‌سان شمعی دیرنده اما پرفروغ تحلیل می‌رود و می‌گدازد و جانش در جایی دیگر در گرو هوایی دیگر است. شبها به ناگهان از خواب می‌پرد و غرق‌ِ عرق بر خود می‌لرزد. وه که چه عوالم بیکرانی داشت! دنیای خوابش نیز به‌سان دنیای بیداری‌اش سرشار از هشیاری و‌ آگاهی و ادارک بود.
خوابهایی می‌دید به‌وضوح بیداری؛ که به سختی برمی‌جهاند و می‌ترساندش. این خوابهای مبشرات را ارهاصات خوانده‌اند.
و مگر می‌شود که نترسید؟! صداهایی به گوشش می‌رسید و انواری بر بر و دوشش فرو می‌آورد و کسی با وی سخن می‌گفت که کوه در برابر پرتو صدا و مهرش به ناله و خشوع درمی‌آمد و از هم دو نیم می‌گشت... نوری که صخره‌ها را نیز به شوق و خضوع پاره‌پاره می‌کرد و می‌شکافت. و چه جای قلب مهربان و پذیرنده او بود؟
خدیجه می‌دیدش که سراسر از سکوت و حیرانی پر بود... و به عوض این سکوت چه غوغاهایی در درون داشت. آنجا چشمه‌سارهای بلند گسل خاموشی بر سر هم می‌جوشیدند و با هم به راه می‌‌افتادند و زمزمه‌های بی‌وقفه، تبلورهای گونه‌گون سر می‌دادند. راه می‌افتادند تا در لحظة مقر‌ّر دیواره‌های خود را بترکانند و بیرون بجوشند... و اینک آن زمان موعود مقد‌ّر فرا رسیده بود...
آن شب‌ ـ ، شب گرامی قدر ـ محمد در غار تنهایی خود بود...
بیرون، آسمان با هزاران هزار قلب مرواریدی‌اش می‌تپید. آن سو‌تر، راست بر بالای کعبه، ماه محاق پرتوافشان که می‌رفت تا کم‌کم کاسته گردد، می‌درخشید. ستاره‌های فروزنده بر کوههای مقابل در دامنه‌های دور و مخملین ابرها سوسو می‌زدند و از هر سو گویی دامنه‌های حرا از زیرش نقره‌های ستاره و شهاب، الماس‌باران شده است. هوا ساکن و بی‌حرکت بود و هیچ بانگی برنمی‌خاست. جهان در کار انتظار و لحظه انفجار...
قطره قطره‌ای که سالیان دراز پدید آمده بود می‌رفت تا در لطمة طغیانی سرکش، دیواره‌های رخامین بند خود را بشکند و فرو ریزد. چشمه‌ای که سالها در اعماق خود جوشیده بود و دانه‌دانه امیدهای خود را روی هم ذخیره کرده بود اینک دیواره زندان خود رامی‌شکست و دهانه‌اش را می‌ترکاند و فواره‌آسا از حرا بیرون می‌زد... هم‌اینک جهان را آن موج رویندة «قدر» فرا می‌گرفت...
طغیان نیروهای مهارگشته طبیعت و سرنوشت، در شب قدر.
و آن سو دیگر شبی خفقان‌بار، راکد و دیجور، که بر شهر ظلام سایه گسترده بود. شبی متراکم و ابدی چون دامنة دردمندی و جهالت مردم عرب. شب تنگنای جهان! شب ظلمانی ستم، ادبار و گناه. شب باتلاقی خرافه‌پرستی و هذیان، و شب خدایان بی‌اراده و کرخت و دور از مردم. شب توده‌های دربند...
از دوردست گهگاه دنباله میرای نور چراغی در تیرگی محض به چشم می‌خورد و لحظه‌ای بعد، مک‍ّه چونان همه این قرون و ادوار متوالی، در تاریکی محض غرق می‌شد.
نور سرد، لاغر و برنده ماه، در درون مغاکها و تا ژرفای صخره‌های تیز و بران، به‌سان ماری خاکستری پیش می‌خزید. می‌رفت و در لابه‌لای چاله‌های کم‌عمق می‌لغزید و بر سنگهای یکپارچه و صلب، در درون دره‌های خاموش می‌سرید. صدایی برنمی‌خاست و نیز حرکتی دیده نمی‌شد... غرقاب در غرقاب ظلمت و گرداب در گرداب نقمت، و اما در انتظار طلیعة سپیده دم رحمت. گویی جهان در کار بیداری از همین خواب است. خوابی که پس از پاییزهای رخوت و دیرمرگی در جریان خودجوش‌ِ سر‌ِّ فیضی نهان به بهار پربرگ و بار می‌رسد. بعثتی در نوروز نجات.
شب به‌سان اولین سپیده‌دم بهار که از بطن رستخیزی که در طبیعت رخ می‌دهد منفجر می‌گشت.
هوا سرد بود. رگه‌های زلال نسیم می‌وزید و به‌سان قندیل نور از لبة تیز صخره‌‌ها فرو می‌چکید و با رایحة خاص کوهها درهم می‌آمیخت و در موج یگانة «جبل الرح‍ّمه» گم می‌شد.
و محمد در ردای خود کز کرده، رو به کعبه داشت. پشت به دیوارة مغاره خود در خود خزیده بود.
شبی سرد و ظلمانی و بی‌فروغ. روزها و شبها بود که در همین غار بود... این غار سرد و خلوت که پناهگاه بهترین ایام جوانی و زندگی او بود. و اینک چه تنهایی حزین، پرسوز و گداز، و چه خلوت سهمناک بی‌کسانه و رق‍ّت‌انگیزی داشت. گویی مردی در خانة خود، خانة بی‌کسی و تنهایی خود، خانة دردآشنای خاموشی خود، بی‌کورسوی نور‌ِ حتی یک شمع سوت و کور، کز کرده است.
آن شب نیز تمامی شهر خفته بود؛ هامون در هامون، کوه بر کوه، صحرا بر صحرا، سکون شب و تیرگی گسترندة آن متراکم بود. خواب... خواب... همه شهر و صحرا و کوه و در و دشت و دد و وحش خفته بودند. دی‍ّاری در آن سامانها نبود. همه مردم جهان در بسترهای راحت و رامش خود خزیده و غرقة خوابهای خوش خود بودند؛ و او در تمامی این مدت چهل ساله بیدار بود و پاس هستی همگان را در ادامه رحمت بیداری خود می‌داد. تمامی این لیالی و ای‍‍ّام به‌ویژه شبها هر شب تا سپیده‌دم بیدار بود و در متن شب ظلمانی و‌هم‌گستر یک‌دم نگاه از آسمان برنگرفته بود.
ـ آخر به چه امیدی هر شب این گوشه کز می‌کنی و می‌گریی، و چه بر و میوه‌ای از این درخت تنهایی خود انتظار می‌بری؟...
چه شبهایی که درون همین غار به‌سر برده بود. منتها امشب گویی چیزی غریب درونش را به دردی جانگداز و تب و تابی جگرسوز واداشته بود. قلبش، پناه بر خدا، با چه شگفتی و آگاهی‌ای بیدار بود. حتی ساعاتی را که بر اساس نیاز طبیعی بشری به خواب می‌‌رفت. چشمانش به خواب می‌رفت و قلبش «بیدار» بود.
محمد گوش سپرد.
چه صدایی بود؟ شاید جز یک شب معمولی، هیچ چیز دیگر نبود. اما نه، بیرون صدایی آمد. صدایی برجهاننده و ناگهانی.
عبا را از سر خود کناری زد و بیرون را نگریست؛ و به ناگهان روشنایی‌ای به‌سان فرو ریختن آبشاری از نور برابر دیدگانش ظاهر گشت... روشنایی زرین فلق؟ .. بی‌طلیعه سپیده دم... که آنجا به سان خورشید اثیری می‌تافت و بر تمامی گسترة افق بر سر هم می‌لغزید و غران می‌آمد؛ و آمد آن آمدنی...
لحظة موعود که رسولان امتها از پیش بشارتش را داده بودند فرا رسید. آری، این صدای برشورنده و بی‌وقفة حج‍ّت، حقیقت داشت. این صدای پرسلسله و موزون... به‌سان نسیم بهاری که پچپچه‌کنان بر شاخه‌ها و تمامی کرانه‌های زمین دامن می‌کشد و تمامی ذرات جهان را در همسرایی با خود به نواخوانی می‌کشد، آن نور گویای پرشور به ظهور آمده بود. نور که درون آن رنه‌هایی دلکش، نجواکنان سر می‌کشید و پیش می‌آمد. صدا آنجا بود.
محمد نگریست، فرشته‌ای بود که بر لوحی مکتوب و صحیفه‌ای نگاشته، لوحی که کلماتی چند بر آن نوشته شده بود برابرش ایستاده بود و خیره در او می‌نگریست. یکباره ترسید و از عظمت صحنه‌ای که می‌دید واپس کشید.
لمحه‌ای مضطرب و حیرت‌زده حرکت نکرد. زمزمه‌های پرهیاهوی انتظار و آن‌گاه پیش‌درآمد شیرین دردی جانکاه را در عمق قلب خود حس کرد. دردی طاقت‌فرسا و سخت تحمل‌ناپذیر که با ادامة اولین کلمة فرشتة وحی فرا آمد و تمامی تنش را در خود فشرد. این درد نه صرع و نه غش، که شوق‌ِ زایش و جذبة شورانگیز پایان فراق و لحظه وصل و مشتاقی بود. تازه درد اصلی آن بود که دمی بعد فرا می‌رسید. درد بلوغ و حکمت و از خود آفریدن خود...
محمد از پهلوی راست برخاست. بر آرنج تکیه کرد و آن‌گاه نیم‌خیز شد. ندای بر‌انگیزاننده و صلای آمیخته به جذبه عشق و نور آنجا بود.
آنجا فرشته‌ای بر قلة جمال و پر ذروه کمال، سراپا با تمام قامت سطوت، صولت و استقامت ایستاده بود. موجودی همه زیبایی و نور و جلال، امین عرش که رسالت پیام در قبضة قدرت او بود.
کر‌ّوبی‌ای از دیار قدس و از حظیرة دانش و ملکوت روشنایی، مجد و آشنایی. و این را از شدت نور چهره‌اش فهمید... چه موجودی. که میان آسمان و زمین ایستاده بود و چنان‌که شهبالهای رنگارنگ و طاووسی تابانش هر دو سوی افق شرق و غرب را در زیر پر و بال گرفته بود با حالتی مهربان و خضوع‌آمیز بدو می‌نگریست. تاکنون جز در خواب و رؤیاهای ملکوتی خود نظیر چنین عظمت جبروتی و هیبت آسمانی و لاهوتی‌ای را ندیده بود.
با این‌همه، سخت از او ترسید، و وحشت‌زده خود را عقب کشید.
فرشته نزدیک‌تر آمد. رو بدو کرد و او را نگریست. در روشنایی زرین فقل، برسان تمامت معنای مثالی عقل و شکوه و قدرت و زیبایی ابدی می‌نمود. و گفت: ـ (اقراء)؛ بخوان.
محمد حیرت‌زده و شیفته نگاهش کرد. چشمان خود را لحظه‌ای فرو انداخت و به صدق و نیاز گفت: ـ خواندن نمی‌دانم.
فرشته خم شد و گرفتش و در‌همش در آغوش جان خود و در عمق سینه خویش فشرد. آن‌چنان که گویی هم‌اینک خفه خواهد شد. درهم خواهدش شکست و بر زمین افتاد، در جا خواهد مرد. و این درد اصلی بود که تا مغز استخوانش را در قید خود گرفت و تا عمق قلبش را به درد آورد. فرشته دوباره گفت: ـ بخوان.
نگاهش کرد و از سر خضوع گفت: ‌ـ خواندن نمی‌دانم.
دوباره شانه‌هایش را گرفت و او را در آغوش ن‍َف‍َس رحمانی و نفخه سلطانی خویش، آن دم روح‌الق‍ُد‌ُسی که در گریبان مریم دمید و «عیسی کلمه‌الله» را بارور کرد، فشرد.
عجبا، فرشته چنان در آغوشش گرفته بود که گویی جان شیرین وی بود. آری در آن لحظه، هر چشم کرو‌بی‌ای که می‌دید درمی‌یافت فرشتة روح و ملک عقل، مست و مدهوش بوی خوش او، گونه از سر و پیشانی‌اش برنمی‌دارد. و گویی به بوی روحپرور و جانبخش او، بوی خوش این بندگی پرلطایف که تاکنون در تمامی جهان هستی چونان او جانی عاشق ندیده بود، روح تازه می‌یابد.
بار سوم با قاطعیت و القایی روحانی؛ به صورتی سخت شوق‌آمیز گفت: بخوان.
و منگنة مرگبار وی، چنان که چرخشت و چرخة عصیره‌گیری از برگ گل و شکوفه، گلاب می‌گیرد، تا سی‍ّال‌ِ ذات و گوهر حیاتش را قطره قطره باز پس دهد، دوباره فرویش گرفت و در همش فشرد.
ـ‌ چه بخوانم؟
ـ‌ بخوان به نام پروردگارت که آفرید.
آفرید آدمی را از خون بسته.
بخوان که پروردگار تو گرامی و کریم‌تر است.
آن خدایی که آدمی را آموخت
نوشتن با قلم.
آن خدایی که آدمی را آموخت.
آنچه را که نمی‌دانست.
محمد از دست فرشته‌ها رها شده بود. می‌لرزید و عرق سرد از سر و رویش فرو می‌ریخت. اما به همسرایی فرشته، سیلاب کلمات قرآن از قلبش بر زبانش، از ژرفای باطنش بر ظاهرش جاری می‌شد. این کلمات که به‌سان رنه‌های مترن‍ّم شیرین‌ترین اصوات گیتی بر دل و جانش فرو می‌ریخت. وه چه شیرینی‌‌ای که با درد جان‌پرورد خود داشت. درد وحی و لبریزی و فجری که از آن صبح صادق و روح پرفتوح وی می‌تراوید.
اینک محمد می‌خواند:
ـ ‌بخوان به نام پروردگاری که آفرید.
آفرید آدمی را از خون بسته.
بخوان که پروردگار تو گرامی و کریم‌تر است.
آن خدایی که آدمی را آموخت
نوشتن با قلم.
آن خدایی که آدمی را آموخت
آنچه را نمی‌دانست.
اینک برابر او بود. حامل وحی، سروش الهام، پیک رحمت پیام‌آور، آن خدایی که سرانجام وی را مخاطب کلمه محبت خویش قرار داده بود.
آنک ابواب در‌گشودة رحمت و علم او... آنکه فیض می‌بخشید و امید می‌داد و به کرامت فردایی روشن و دنیایی بخردانه که برای آدمی تمهید کرده بود وعده می‌داد. دنیایی سراسر پرفروغ از پرتو محبت و تعلیم و هدایت و برادری. تا به نام او آیات متبارک او را بر آدمیان بخواند و آنان را به مکتب عبودیت برد و آنان را با کتاب، نور و حکمت و تعلیم تزکیة جان دهد.
ـ بخوان و خدای تو گرامی و کریم‌تر است.
از هر چه می‌توان پنداشت و در خاطر به‌گونه نامتناهی انگاشت و در عقل و تصور و اندیشه آورد «کریم‌تر است».
و تا آخر عمر این صدای یاددهنده از گوش و سمع هوشش بیرون نرفت. شگفتا، غاری خلوت و شبی مظلم و چهل سال انتظار هستی و او موجودی تنها و اینک شب‌ انگیزش و بعثتش، سخن همه از «خواندن» و «یاد دادن» و «قلم» و «نوشتن» و «شناخت» و «کرامت علم» و «تعهد خداوند در آموختن آدمی است». و این اولین سورة «قرآن» کتابی است که «خواندن» نام دارد.
اینک به رسالت مبعوث شده بود و تمامی آنچه را که فرشته به او گفته بود؛ روح کلی قرآن، به اجمال و با وضوح تمام بر دلش نقش بسته بود. و این بعثت تا آخر عمرش با او بود. و هر لحظه ادامه داشت و جریان می‌یافت. تکرار برخاستن و شروع بی‌وقفة نهضت که در تمامت نسل او استمرار می‌یافت. این بعثت که سراسر عمر اسلام جریان خواهد یافت...
محمد با سری سنگین و پردرد و با تنی لرزان و تابناک از غار بیرون می‌زد. می‌لرزید. حیرت‌زده و از سر وحشت، اطراف را می‌پایید. بر جا خشکش زده بود. اینک آن صدا هنوز در گوشش زنگ می‌زد.
ـ‌ بخوان به نام پروردگارت که آفرید...
با شتاب به سوی خانه به راه افتاد. زیر پایش سنگریزه‌ها، قلوه‌سنگها، و بالای سرش تمامی ستیغ کوه و کوههای دیگر و ستاره‌ها، همگی اصواتی شگفت‌انگیز داشتند. ترجیعی عظیم و همسرایی‌ای پرمهر... صداهای آشنایی و بانگ خروشان شهادت. شهادت بر توحید، رسالت او و عظمت بی‌چون و کبریایی پروردگار. نغمه‌های دلکش هشیاری و بینایی.
از کوره راههای پرنشیب و پیچ در پیچ که سنگهای تیز و هایل محصورشان کرده بود پایین آمد. و هنوز از کوه پایین نیامده بود که ناگهان دید فرشته باز روبه‌رویش است. آنجا درست بر وسط آسمان ایستاده و در هالة نوری یگانه، به او خیره مانده است. آنجا درست تمامی آفاق را پر کرده است و یک شهبالش بر مشرق گیتی و شهبال دیگرش بر مغرب عالم گسترده او را می‌نگرد.
محمد ایستاد. نفس در سینه‌اش حبس شده بود. یارای رفتن نداشت.
آن‌گاه فرشته به صدای بلند به او گفت: ای محمد. گواهی می‌دهم که تو پیامبر خدایی. و من جبرئیلم.
محمد رویش را برگرداند. بدان سو که رو نمود، همان فرشته را بر آسمان دید. به اطراف، به هر سو می‌نگریست. باز جبرئیل برابرش بود. او بود و همان نوا و خروش تهلیل در تمامی ذرات جهان... تمامی هستی‌ای که او را فرا گرفته بود و بیرون از او بود، چنین می‌سرود.
ـ گواهی می‌دهیم که تو پیامبر و رسول خدایی.
و این چنین صدای شهادت از دل دره و کوه و ‌آسمان و ستاره به افلاک پر می‌کشید.
محمد، کوفته، دردمند و خسته، خود را به خانه رساند. سرش به‌سان کورة آهنگران می‌گداخت. دهانش خشک شده بود. عظیم‌ترین حادثه‌های جهان و سنگین‌ترین بارهای هستی بر دوشش فرو افتاده بود. خسته و له‌شده خود را به خدیجه رساند. [بعدها هر وقت وحی بر او فرو می‌آمد، گاه از شدت سهمگینی آن از خود بی‌خود می‌شد و گاه از شدت فروغ دردبار آن عرق می‌کرد و می‌گداخت. گاه می‌شد که بر استری سوار بود و از شدت فشار‌ِ این بار طاقت‌فرسا چنان می‌شد که حیوان از رفتن باز می‌ماند. شکمش آویخته می‌گشت تا آنکه نزدیک می‌شد به زمین برسد. و او در چنین حالت صعوبت‌باری در کمال عقل، هوشمندی و حضور ذهن آیه آیه جملات ربانی را آن‌سان که حتی کلمه‌ای را از خاطر نبرد و پس و پیش نیندازد به قلب خود می‌سپرد].
محمد در دامن زن مهربان چنگ زد. در لحن وحشت‌زدة صدایش تمنا و حیرت بود.
ـ ... ای خدیجه مرا بپوشان. مرا بپوشان.
خدیجه نگریستش. این محمد همیشگی او نبود. گویی در چرخشی اثیری و استحالة سانحه‌ای ربوبی و آسمانی ذوب گشته بود. از بر و رویش شراره‌های پرفروغ و شگفت عظمت و هیبتی حیرت‌افزا ساطع بود. هرگز محمدش را بدین‌سان ندیده بود. چهره‌اش نوری داشت که هرگز در همه عمر چنان سیمایی را از او ندیده بود. در تمامی حرکات وی آثار پردامنه درد و اضطراب و دریافتن آمیخته به بیم و امید و رنج گنجهای شهود مشاهده می‌شد.
ـ شوهرم، چه‌ات شده آخر؟ چه حادثه‌ای برایت رخ داد؟
ـ‌ مرا بپوشان. مرا بپوشان.
ـ‌ چرا آخر این‌همه می‌لرزی؟
ـ‌ می‌ترسم. مرا بپوشان.
خدیجه جامه‌ای بر او پوشاند و خود کنارش نشست. سخت نگرانش شده بود. محمد زیر ردا می‌لرزید. بند‌بندش می‌لرزید. زن دست بر پیشانی داغ و خوی کرده‌اش نهاد. به‌سان ابر آذاری عرق می‌ریخت. صورتش گلگونه و تبناک بود و چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد.
زن وحشت‌زده به اندیشة آنکه مبادا گرفتار تب، عارضه روحی و یا التهابی بحرانی شده باشد، آب آورد و تنش را با آن شسته و مالش داد. دوباره جامه بر او گسترد. چونان بیماری آن زیر می‌لرزید و از شد‌ّت درد از پا درمی‌آمد.
ساعتی دیگر گویی به خواب رفت...
به‌راستی اگر یک‌بار دیگر آن‌بار طاقت‌فرسا بر دوشش فرود می‌آمد خرد می‌شد و برای همیشه درهم می‌شکست. آری، می‌اندیشید اگر آن صدای فوق‌ تحمل بشری، آن صدای رستخیزی آگاهی و دردپرور می‌آمد، دیگر کمترین توان مقاومت نداشت.
محمد با چشمان بسته بر آنچه بر او گذشته بود می‌اندیشید. خوشبختانه داشت آرام می‌گرفت و کم‌کم ترسش زایل می‌شد. و آن صدایی را که در دره‌های دور، از پس آن آذرخش ناگهانی ظهور، که ندانسته بود نور بر غرش پیشی گرفته بود و یا تندر بر آن دیگری، فراموش می‌کرد.‌(9)


آنک آن یتیم نظر کرده
محمدرضا سرشار

محمد، از پس‌‌ِ خوابی کوتاه، سر از زمین ماسه‌ای غار‌ِ حرا برگرفت. هوا خنکایی لرزآور داشت. شب، گویی به نیمة خود رسیده بود.
محمد، سر سوی بیرون چرخانید: به آسمان اندر، هلال‌ِ لاغر ماه، نور کم‌جان‌ِ خویش را بر کوههای حرا و ت‍َب‍‍ِیر و دشت‌ِ گسترده جنوبی افشانده بود. مکه، طبیعت پیرامون آن و سربه‌سر جهان، در خوابی ژرف غرقه بودند. سکوتی سنگین و غریب، هستی را یکسره در خود فرو پیچیده بود. از هیچ سو، هیچ صدا فراز نمی‌شد. گویی آن شب، زمین و زمان نیز با زندگان، به خواب اندر شده بودند: نسیم، از جنبش بازمانده بود، و رودی نیز اگر بود، به یقین، آنک پای از رفتار کشیده بود.
محمد، پیش‌تر بسیار نیمه شبان را با بیداری سپری ساخته بود. لیک، آن مایه سکوت و آرامش را، هرگز نه شنیده و نه احساس کرده بود: گوش، از شدت بی‌صدایی به درد دچار می‌آمد. فضا گویی جنسی از ابدیت یافته بود. زمان انگار از گذر ایستاده بود؛ و هستی، در لحظه‌ای از بی‌مرگی و زوال‌ناپذیری، معلق مانده بود.
سکون و سکوت چنان بود که گیاهی اگر می‌رست یا غنچه‌ای اگر بر بوته‌ای می‌شکفت، به یقین، صدای آن به گوش می‌آمد.
پس، ناگاه، به آسمان اندر، نوری تند، از جنسی غریب آشکار گشت، و جمله افق‌ِ نگاه محمد را پرساخت. آن‌گاه او، ترسان، در جسم و جان خویش، جنبشی احساس کرد: لرزشی در تن. د‌َو‌ّار سر. د‌َو‌َران. د‌َو‌َران. تا مرز‌ِ سرگیجه. فشار. فشردگی تن و روح. بیرون شدن چیزی از تن: ذر‌ّه ذر‌ّه. درد. درد. درد. دردی بیرون از توان‌ِ مردی به‌نیرو حتی، چونان محمد. درد‌‌ِ واپسین دم‌ِ زندگی: مرگ. بیرون رفتن ک‍ُند و کشندة جان از تن.
پس، لرزش. ورود موجهایی نرم در بدن. شست‌وشوی روح در مایعی لطیف از جنس نور. گویی زایشی دوباره. زندگانی‌ای نو. دیگر شدن‌ِ جنس‌ِ جان. آن‌گاه، احساس سبکی و ز‌ُلالی و شفاف شدن. گسترش گنجایش وجود. فرو افتادن پرده‌ها از برابر دیدگان و گوشها و دل و عقل.
چه اندازه، هستی دیگرگون شده بود! چه مایه زنده، زیبا و ژرف!
آن تودة نور، ناگاه در هم پیچیدن و از هم گشودن گرفت. پس، از میانة آن، موجودی بس باشکوه پدیدار شد. آشنا می‌نمود: گویی همان بود که پیش‌تر به چندین بار، در رؤیا و بیداری بر محمد آشکار گشته بود. لیک، اینک بس آشکارتر و روشن‌تر می‌نمود. نیز، در بزرگی چندان، که دیدگان محمد، با او پر شد. به سیما و هیأت، چونان مردی به غایت خوب‌رو؛ با ج‍ُب‍ّ‍َه‌ای از دیبای سبز بر تن؛ فرو پیچیده در هاله‌ای از نوری آسمانی.
محمد به هر گوشة آسمان که نگریست، او را دید.
پس، صدایی به لطافت باران و خوشنوایی‌ِ آوای جویباران، از او برخاست:
ـ ای محمد...د!
محمد، با لرزه‌ای آشکار در صدا، پاسخ گفت: ب..له؟
ـ‌ بخ‍...وان!
ـ‌ من...؟! چ‍ ... چه بخوانم؟!
ـ‌ نام‌ِ خدایت را!
ـ چ‍ .... چگونه بخوانم؟
ـ‌ بخوان به نام پروردگارت که بیافرید.
محمد، همنوا با‌ آن موجود آسمانی، خواندن آغازید:
ـ‌ .... آدمی را از لخته‌ای خون آفرید.
بخوان؛ و پروردگار تو، ارجمندترین است.
همو که به وسیلة قلم آموزش داد.

و آدمی را، آنچه که نمی‌دانست، آموخت...
خواندن پایان گرفته بود. صدای آسمانی، فرو خ‍ُفت. آن‌گاه، دیگر بار، گویندة آن به هیئت نخستین درآمد؛ و آن تودة نور آسمانی، به یکباره کمرنگ، و سپس ناپدید گشت.
احساس خستگی‌ای ژرف، محمد را دربرگرفته بود. خویش را سخت کوفته می‌یافت. گویی تن او را با جمله استخوانهایش، در هاونی کوفته بودند. گرمایی تند در پیکر و سر خویش می‌یافت. انگار که در درونش کوره‌ای افروخته بودند. با این رو اما، شانه‌‌هایش، در لرزشی تند، از هیجان بود.
ب‍ُهتناک، خواست تا از جای برخیزد. لیک، در زانوانش نایی نمانده بود. پس، پاها در زیر سنگینی تن، دو تا شدند؛ و او، بر زمین پهن شد. در همان حال، پیشانی بر زمین نهاد، و صدایش به گریه، فراز شد...

محمد دست‌ِ راست را تکیه‌گاه خویش ساخت و تن‌‍ْ از زمین ماسه‌ای کف‌ِ غار بر کند. در پی‌ِ آن دقیقه‌های بس دشوار که بر او گذشته بود، اینک، بیش و کم احساس توانی در زانوان می‌کرد. نه‌چندان بسیار. در آن مایه که بتواند بر پای ایستد و تن‌ِ ل‍َخت و سنگین‌شده را‌ ـ هر چند دشوار و ک‍ُند ‌ـ سوی‌ِ شهر و سرای‌ِ خویش کشان‍َد.
بر پای ایستاد. ردا و عبا را بر شانه‌ها و تن میزان ساخت، و از ح‍ِرا پای به در نهاد.
شب همان شب‌ِ ساعت‌ِ پیشین بود و آسمان و ستارگان و هلال‌ِ باریک ماه همان و کوه حرا و دشت‌ِ گستردة جنوبی‌ِ پیش پای آن و مکه نیز همان. لیک گویی در پس پشت‌ِ آن آرامش و سکوت ظاهری، ج‍ُنبش و ولوله‌ای آغاز گشته بود. در پس‌ِ پرده‌انگار ماجراها در جریان بود.
قلب‌ِ هستی، از پس‌ِ آن ایستادن پیشین، دیگر بار، تپش از سر گرفته بود. جهان کهن‌سال خسته، جان گرفته، و جوان شده بود. در پی آن سکون و مرگ‌ گذرا، زندگی در رگان زمین جاری گشته بود. طبیعت، رها شده از آن سکون‌ِ مرگ‌وار‌ِ چندی پیش، اینک در کار‌ِ از سرگیری زندگانی‌ای دوباره بود.
تنفسی ژرف، از ب‍ُن‌ِ وجود؛ چونان کسان‌ِ سر بر داشته از مرگی ناگهانی و ناتمام. بازگشت به زندگانی‌ای دوباره. مرگی؛ و زایشی دیگر، از دل‌ِ آن. به در آمدن از پوستة پیر و کهنة پیشین، و آغاز زیستی نو.
به آسمان اندر، گویی آمد و شدهایی آغاز گشته بود. فضا انگار انباشتة زمزمه‌ای شورانگیز بود. کوه و دشت و سنگ و خاربوته و خاک، به نجوایی مرموز در گوش جان‌ِ یکدیگر بودند.
ـ‌ درود بر تو، ای برگزیدة خدا!
محمد به این‌سو و آن‌سو سر چرخانید. جز طبیعت آشنای بی‌جان پیرامون اما، هیچ ندید: همان کوه حرا بود و تخته‌سنگهای برهنه سیاه و خشن آن. نیز، در جنوب آن، سلسله کوههای کم‌بلندای گرد تا گرد‌ِ مکه. پس، امتداد آن کوهها، که از سویی، رو به جانب یثرب داشت؛ با در‌ّه‌ها و ساده دشتهای‌ِ خشک حاشیة آنها. دیگر، از شمال، پ‍َسلة همان کوهها بود، تا بندر‌ِ جد‌ّه در کنار‌ِة دریای سرخ؛ و دیگر تا دشت‌ِ عرفات و سرزمین م‍ِنی و شهر‌ِ طایف.
سربه‌سر، طبیعت بود؛ غنوده در آغوش تیرة شب. ژرف، خاموش و اسرارآمیز؛ بی‌هیچ موجود‌ِ سخنگو در آن.
محمد، تن کوفته در زیر فشاری بیرون از طاقت، سنگین و س‍ُست، از مسیر سنگلاخ کوه، راه دامنه و دشت را در پیش گرفت. گامهایش آهسته و درنگ‌آمیز بود. نیز، هر‌چند گاه، زانوان کم‌رمق، به زیر بار تن، تا می‌شدند. پس، تا آن کلامهای شگفت که شنیده بود در خاطرش نشنید، با آهنگ صدای هر گام، بازشان می‌گفت:
ـ‌ بخوان به نام پروردگارت
که... بیافرید
آدمی را...
از لخته‌ای خون بیافرید
بخوان...
و پروردگار تو
ارجمندترین است...
بدین‌سان، دلش می‌آرامید. لیک در جسم و روان‌‌ـ‌ هر دو احساس کوفتگی می‌کرد. جان و تن‌ِ او آزموده و م‍ُهی‍ّای این ارتباط و دریافت دشوار و مرموز نبود. نه او، که هیچ‌کس، تاب پذیرش این دگرگونی‌ِ غریب را در جسم و روان خویش نداشت. فشار چندان زیاد بود که در آن لحظه‌ها گمان برد که جان از تنش به در رفت. پس، روحش سوی‌ِ افقی بس برتر برده شد و بزرگی و گنجایشی چند چندان یافت؛ تا به آن‌گاه که او آن جهان روحانی‌ِ ناب را، با جمله وجود لمس کرد و پیام آن را، دریافت.
اینک، او، ته‌ماندة آن حالت دشوار ودردآلود را در تن خویش می‌یافت. با آنکه هوای نیمه‌شبان پاییزی خ‍ُنکایی لطیف داشت، حال محمد چونان تب‌زدگان بود: تنش، سربه‌سر، اسیر چنبرة گرما و التهابی آزارنده بود. جویی باریک از عرق، از پیشانی‌ِ متناسب‌ِ روشنش سرازیر گشته، از میان دو ابروی کمانی گذشته و راه سوی‌ِ بینی کشیده‌اش برده بود. لیک، این، در برابر آن هول و اضطراب که هنوز از قلبش رخت بر نبسته بود، هیچ بود؛ همان بیم و آشفتگی‌ِ متراکم روان، که آن گریة ناگهانی‌ِ پر صدا اگر از فشارش نکاسته بود، بسا که قلب محمد را، از تپش ایستانیده بود.
تقدیر آیا برای او چه بازی تازه در آستین داشت...؟
دلشوره‌ای بس بزرگ، روانش را به خلجان درآورده بود.
او آیا این توان را داشت که از این آزمایش دشوار، سرفراز به در‌آید؟! به خود اندیشید و انتظار دراز‌ِ دردناک‌ِ سالیان‌ِ خویش.
اینک که گویا آن انتظار در کار‌ِ پایان گرفتن بود، او آیا تاب رویارویی با آن حقیقت‌ِ ناب جاودانی را که آن مایه در اشتیاق یافتنش سوخته بود، داشت؟... از چه رو اینک با جمله وجود خویش شاد نبود و شادمانی نمی‌کرد؟! این مایه تشویش و بیم، از چه رو در خاطر و دلش لانه گزیده بود؟!
به کمرکش کوه اندر، ناگاه دگرگونی‌ای مرموز در فضای پیرامون خویش احساس کرد. پس، در افق روبه‌رو‌ ـ آنجا که آسمان در پیوند پیوستة خویش با زمین یکی می‌شد‌ ـ نوری شگرف و اثیری دید که سربه‌سر، فضا را پوشیده بود.
چون نیک نگریست، در میان آن هالة نور، همان موجود آسمانی پیشین را دید، که حضورش، جملة افق‌ِ نگاه‌ِ او را پر ساخته بود.
در بیداری بود این، آیا؟
شتابان سر به جانب راست چرخانید. شگفتا...! آنجا نیز او بود؛ با همان سیما و هیئت مردانه؛ آن زیبایی شگفت، و آن شکوه فرازمینی. گویی با هزاران بال ایستاده بود. گامها گشاده از هم. انگار هر پای را در کرانی از آسمان استوار ساخته بود: این یک در خاور و آن دیگر در باختر.
دیگر سو و آن دیگر سو... باز او بود. به همان‌گونه و با همان صورت!
بیم و خلجانی تازه بر جان محمد افتاد.
پروردگارا... او کیست؟! از جان‌ِ محمد، چه می‌خواهد...؟!
ناگاه همان صدای آسمانی روحبخش در فضا پیچید و در گوش‌ِ جان‌ِ محمد نشست:
ـ‌‌ ای محم‍ّد... تو پیامبر خدایی، و من، فرشتة او، ج‍ِبریلم.
«
چه...؟
ـ‌ ای محمد... تو پیامبر خدایی، و من، فرشته او، جبریلم.
پروردگارا... چه می‌شنید او؟! درست آیا شنیده بود؟!
ـ‌ ای محمد... تو پیامبر خدایی، و من، فرشتة او، جبریلم!
نه... این نه رؤیا بود! این از هر بیداری آشکارتر و حقیقی‌تر بود!
پس، از پس‌ِ آن سده‌ها سکوت، خواست‌ِ آفریدگار جهان بر آن قرار گرفته بود تا بار دیگر با بندگان خویش سخن گوید! نیز، از میان جمله آفریدگان‌ِ بیرون از شمار خویش، او را شایستة این هم‌سخنی و میانجی‌ِ رسانیدن‌ِ پیام خود به مردم دانسته بود!
آه‌... که این بس فراتر از انتظار و گنجایش روح او‌ ـ دست‌ِ کم در آن ساعت‌ ـ‌ بود.
محمد، هر چند پیوسته اندیشة مردم و گمراهی و تیره بختی‌ِ ایشان را داشت، لیک به راه‌یابی و رستگاری خویش خرسند بود. اینک آیا از پس‌ِ برداشتن این بار سنگین برمی‌توانست آمد؟!
این، نه کاری خرد و ناچیز بود! ب‍َل، بار‌ِ وظیفة کمرشکن‌ِ راهنمایی جمله آدمیان بود، تا آن روز که انسانی بر زمین می‌زیست. این، نه خطر زندگانی یک تن و چند تن بود؛ این زمام سرنوشت جمله انسانها و هدایت ایشان بود. کاری که جز با چشم‌پوشی از خود و فدا شدن در راه دیگران، شدنی نبود. کوچی از خویش، سوی خدا؛ و از او، سوی آفریدگانش. نه.. این، نه کاری ساده بود...!
شادمانی و اندوه. امید و بیم. یقین و هم تردید. محمد با این آمیزة تلخ و شیرین؛ این دوگانة آرامش‌ِ فرا چنگ آمده از پس سالیان دراز و دلشورة ژرف‌ِ نو روی کرده، چه می‌بایست می‌کرد...؟!
موجود شکوهمند آسمانی رفته بود، و پیامبر نوانگیخته، با دریایی از احساسهای گونه‌گون، بر جای مانده بود.
پیامبر، تب‌زده، با لرزشی پیاپی از هیجان در شانه‌ها، سر فرو افتاده و بی‌رمق، پای بر دشت‌ِ دامنة حرا نهاد.
اینک حالتش چ‍ُنان بود که آن سکوت و سکون و خلوتی‌ِ بی‌خدشة طبیعت را که پیش‌تر آن مایه دوست می‌داشت، تاب نمی‌آورد. آرزومند سرای امن خویش بود و کنار آسودة همسرش، خدیجه. گویی تنهایی، تاب تحمل‌ِ آن مایه شور و هیجان و اضطراب‌ِ یکباره را نداشت. زودتر بایستی همرازی همدل می‌یافت و بخشی از این بار‌ِ پشت‌شکن را بر دوش وی آوار می‌ساخت.
کاش این دو فرسنگ راه‌ِ حرا تا محلة ا‌َبطح چندی کوتاه‌تر بود! یا کاش یک تن از اهل سرایش بود، تا با وی، این راه‌ِ دراز‌ِ پایان‌ناپذیر را، کوتاه می‌ساخت!
«
آن شب، زینب و ر‌ُقی‍ّه را در کنار خویش خوابانیده بودم. علی نیز به اتاقی دیگر اندر، خفته بود. بر آن گمان بودم که اباالقاسم در غار حرا مانده بود.
پس، روشنایی پیه سوز را کشتم و خود نیز خفتم. لیک، ساعتی بیش نگذشته، ناگاه، بی‌هیچ سبب، از خواب جستم.
به خواب اندر چیزی دیده یا ندیده بودم، ندانستم. حسی مبهم اما، از ژرفای وجودم، بر دلم چنین می‌افکند که شویم، از جایی دوردست، به یاری، مرا می‌خوان‍َد. دلم سخت مشغول‌ِ او شد.
نخست چنین اندیشیدم که این از و‌َهم شب و تاریکی و خوابزدگی است. لیک، چون آن آشوب‌ِ دل دوام یافت، دانستم که اباالقاسم، در هر جا که بوده، در دل‌‍ْ مرا می‌خواند.
نخست بر آن شدم تا جامة بیرون بر تن کنم و روانة حرا شوم. لیک، دیدم که روا نیست در آن ساعت از نیمه‌شب، کودکان خویش را رها سازم و ی‍ِک‍ّه بیرون روم. پس، زید را، که دیگر جوانی بود، صدا زدم، و در جست‌وجوی پدر خوانده‌اش روانه ساختم. او اما، اباالقاسم نایافته، بازگشت.
چون چنین دیدم، شورش‌ِ دلم فزونی گرفت. از این رو، بر آن شدم تا خود در پی‌ِ او رهسپار شوم؛ که در کوفتند. نرم. آن‌سان که عادت اباالقاسم به دیرگاهان‌ِ شب و ناوقتها بود.
دانستم که اوست.
چون در بر وی گشودم، در پرتو نور شمع دیدمش: نه بر آن حال بود که رفته بود: رنگ‌ِ پیوسته گلگون‌ِ رخساره‌اش سخت پریده بود و چشمان درشت سیاه و نافذش حالتی تب‌زده داشت. چندان رمق از کف داده بود که گاه‌ِ ورود به سرای، دست بر در و دیوار می‌نهاد و گامهای کوچک و آهسته برمی‌داشت. بااین رو، بویی خوش‌ ـ‌ خوش‌تر از بوی جمله آن عطرها که به کار می‌برد ـ با وی بود. چندان خوش، که من از آن پیش‌تر، آن‌گونه بو نشنیده بودم. هم، سیمای پیوسته تابناکش، اینک تابشی دو چندان یافته بود.
ترسان سویش رفتم ودست در زیر بغل او بردم و کمرش را گرفتم. او نیز دست گرد شانه‌هایم افکند و بر من تکیه کرد. تنش گویا در آتش تب می‌گداخت! با آن حال به جانب‌ِ میهمانسرا، که نخستین اتاق در حیاط بود، روانه شدیم. اینک او هر چند تکیه بر من داشت، لیک باز بر زمین پا می‌کشید.
به اتاق اندر، چون بر تخت آوار شد بر کنارش نشستم و دستان داغ او را در دو دست گرفتم و پرسیدم: مرا باز گوی، ای پسر عمو؛ که بر تو چه رفته است؟!
با صدایی که گویی از ب‍ُن چاه برمی‌آمد، به شرح، ماجرا را باز گفت.
با شنیدن آن سخنان، انگار جهان، یکسر، از آن‌ِ من شد. چندان که، شرم اگر بازم نمی‌داشت و هم نیمة شب نبود، پیوسته و بلند ک‍ِل می‌زدم و شهر را از هیاهوی شادمانة خویش می‌انباشتم.
رو سوی اباالقاسم، گفتم: در خاطرت هست ای پسر عمو، که پیش‌تر، چون جبریل به چند بار بر تو آشکار شد و تو راز با من گفتی، روزی گفتمت که او نه شیطان، بل فرشته است؟
شویم، بی‌رمق، سرجنبانید.
گفتم: ای اباالقاسم؛ تو پیوسته مردی باوفا و درست‌کردار و راست‌گفتار و دادر‌ِس ستمدیدگان و پشتیبان حق و داد بوده‌ای. قلب مهربان و خوی پسندیدة تو و میهمان‌نوازی و کوشش بسیارت در استوارسازی پیوند با خویشان، به نزد دوست و دشمن زبانزد است. پس، چه جای شگفتی، که پروردگار جهانیان تو را به پیامبری خویش، برگزیده باشد!
راستی را که جز این نبود، و بل از اینها بیش نیز بود. اباالقاسم، به روزگار جوانی، دلبستة هیچ‌یک از آن زشتکاریها که در نزد جمله جوانان عرب رواج داشت، نبود. به میان‌سالی نیز هیچ‌کس لغزش و گناه از وی ندیده بود. در لحظه‌لحظة زندگانی او، بیرون از پاکی و راستی و نیکخواهی، هیچ نبود. هم از این رو بود که مردمان، آن‌سان، خواهان و دلبستة او بودند
خدیجه دست بر پیشانی شوی نهاد: کورة آتش. لیک، گویی آن دغدغة پیشین در نگاه او، اندکی کاستی گرفته بود.
«
آرام؛ ای پسر عمو! شادمان و استوار باش! سوگند به آنکه جان خدیجه در دست اوست، که این، پاداش آن مایه رنجها و پرهیزگاریهای توست! پیامبری‌ِ خدای، بر تو خجسته باد، ای امینِ جمله مردمان شهر
خدیجه، چونان مادری، به مهر، دست شوی را گرفت و او را از تخت برخیزانید.
ـ ت‍َبت تند است، ای اباالقاسم. با من به حیاط آی، تا چندی آب بر سر و روی تو ریزم. باشد تا این التهاب فرو نشیند.
پبامبر عقال و چپیه را از سر برگرفت و ردا و عبا را از تن بیرون کرد. پس، جملة آنها را بر تخت نهاد و همراه‌ِ خدیجه، روان شد.
چون به انتهای حیاط‌ِ پیچیده در تاریکی رسیدند، پیامبر بر تخته سنگی چهارگوش، چمباتمه، نشست.
خدیجه درپوش‌ِ چوبین را از دهانة نخستین خ‍ُمره که بر کنارة‌دیوار بود برگرفت و د‌َلوچة چرمین را که آویختة دیوار بود برداشت. پس، با آن از خمره آب گرفت و ب‍َر سر و روی‌ِ شوی ریخت.
«
چون آب بر اباالقاسم ریختم و به میهمانسرا بازگشتیم، او، رنجور بر تخت دراز کشید و من در کنارش نشستم. چندی بیش نگذشته بود که گفت: ای خدیجه، من در خویش سرما می‌یابم. روی‌اندازی بر من افکن.
بالشی چرمین در زیر سرش نهادم و عبا بر او کشیدم. لرز اما، رهایش نمی‌ساخت.
آن‌گاه لحافی آوردم و بر وی افکندم. لیک، لرزش تنش هنوز چندان بود که لحاف را به جنبش درمی‌آورد.
این‌بار گلیمی بر لحاف کشیدم. تا نرم نرم، آرام گرفت. باز ام‍ّا، گهگاه موجلرزه‌ای گذرا بر تن او می‌‌افتاد. چندان تند، که جنبش تنش، از ورای گلیم، آشکار می‌گشت.
چون چندی گذشت و نفسهای او آرام و کشیده شد، دانستم که به خواب اندر شده است. پس، ردا بر تن کشیدم و مقنعه بر سر کردم، و راهی‌ِ سرای‌ِ عموزادة خویش، و‌َ‌ر‌َقه، شدم.‌(10)


پی‌نوشت:

1‌‌
ـ سیرت رسول‌الله؛ ترجمه و انشای رفیع الدین اسحاق بن محمد همدانی.
2‌
ـ پیامبر؛ نوشته زین‌العابدین رهنما؛ انتشارات زوار؛ چاپ اول: 1320.
3‌
ـ‌ پیرامون سیرة نبوی؛ نوشتة دکتر طه حسین؛ ترجمة بدرالدین کتابی.
4‌
ـ‌ محمد، پیام‌آور آزادی؛ نوشته عبدالرحمان شرقای؛ ترجمه حسن اکبری مرزناک؛ چاپ اول: 1356.
5‌
ـ آخرین سفیر؛ نوشته رضا شیرازی؛ انتشارات پیام آزادی؛ چاپ اول: 1370.
6‌
ـ‌ داستان پیامبران (مجلد دوم: حضرت محمدص)؛ نوشته علی موسوی گرمارودی؛ انتشارات قدیانی؛ چاپ اول: 1373.
7‌
ـ سلام بر خورشید؛ نوشته علی‌اکبر حسینی، انتشارات اطلاعات؛ چاپ اول: 1374.
8‌
ـ آواز گنجشکها؛ نوشته ناصر نادری؛ انتشارات پیام آزادی.
9‌‌
ـ‌ پیامبر (مجلد 2) (از کودکی و نوجوانی تا چرا)؛ نوشته میثاق امیرفجر؛ دفتر نشر فرهنگ اسلامی؛ چاپ اول: 1377.
10‌
ـ آنک آن یتیم نظرکرده؛ نوشتة محمدرضا سرشار؛ به نشر؛ چاپ اول: 1380.

 



طراحی وب سایتفروشگاه اینترنتیطراحی فروشگاه اینترنتیسیستم مدیریت تعمیر و نگهداریسامانه تعمیر و نگهداری PM سامانه جمع آوری شناسنامه کامپیوتر سیستم جمع آوری شناسنامه کامپیوتر سیستم مدیریت کلان IT طراحی وب سایت آزانس املاک وب سایت مشاورین املاک طراحی پورتال سازمانی سامانه تجمیع پاساژ آنلاین پاساژ مجازی

جدیدترین مقاله ها

نام : *

پیغام : *