hc8meifmdc|2010A6132836|Articlebsfe|tblEssay|text_Essay|0xfbff2a40020000004502000001000300
اشاره:
نیویورکر
8 می2006
تو را قبلاً هم دیده بودم، بارها و بارها؛ آنقدر که نمیتوانم بگویم چند بار، ولی از آن دفعه که خانواده من با خانواده تو در خانهمان واقع در "میدان اینمان" وداع کرد، دقیقاً لحظهای است که من کم کم حضور تو را در زندگیام به خاطر میآورم. پدر و مادرت تصمیم گرفته بودند از "کمبریج" بروند؛ هدفشان برعکس تمام بنگالیهایی که به "آتلانتا" و یا "آریزونا" میرفتند، بازگشت به هندوستان بود؛ آنها میخواستند به کشمکشی که پدر و مادرم و دوستانشان بر سر بازگشت به موطن داشتند، خاتمه بدهند. سال 1974 بود. من شش سال داشتم، تو نه سال. چیزی که خیلی واضح یادم میآید، ساعات پیش از شروع مهمانی بود. مادرم داشت خانه را برای مهمانها آماده میکرد. مبلمان تر و تمیز بود، بشقابهای کاغذی و دستمالهای سفره بر روی میز غذا چیده شده بود، فضای اتاقها پر بود از بوی خوراک گوشت گوسفند با ادویه کاری و پولو و خوشبو کنندهای که مادرم برای مواقع خاص میزد؛ اول به خودش میزد و بعد هم به من. وقتی ذرات آن خوشبو کننده را با فشار به لباسم میپاشید لک سیاهی به طور موقت بر لباسی که پوشیده بودم مینشست. من آن شب لباسی پوشیده بودم که مادربزرگم از کلکته فرستاده بود: پیژامه سفید با پاچههای باریک که کمرش آنقدر گشاد بود که دو نفر را میشد از دو طرفم تویش جا داد؛ به علاوه یک پیراهن "کورته" فیروزهای و یک جلیقه مخملی مشکی که با مرواریدهای مصنوعی تزیین شده بود. من داشتم حمام میکردم و این سه لباس به شکل آراسته و مرتبی بر روی تخت پدر و مادرم گذاشته شده بود. من ایستاده بودم و میلرزیدم و نوک انگشتانم چروک و سفید شده بود. مادرم داشت با یک سنجاق، توی کمر بسیار بزرگ پیژامه را کش میانداخت. او پارچه ضخیم پیژامه را چین میداد و بند کشی را ذره ذره از میان آن رد میکرد و سر آخر بند را از قسمتی که پیژامه روی شکمم قرار میگرفت محکم گره زد. بر روی درز پیژامه حروفی به رنگ بنفش که درون یک دایره قرار گرفته بودند، چاپ شده بود که مارک شرکت تولید کننده پارچه بود. یادم هست که به خاطر این قضیه کمی نق زدم، ولی مادرم به من اطمینان داد که این مارک با شستن از بین میرود و این را هم گفت که با توجه به دراز بودن پیراهن کورته کسی اصلاً متوجه آن نمیشود.
دغدغههای مادر من خیلی بیشتر از این حرفها بود. او علاوه بر نگرانی از بابت کیفیت و مقدار غذا نگران آب و هوا بود. آن روز غروب اداره هواشناسی پیش بینی کرده بود که برف میآید و این موقعی بود که پدر و مادرم و دوستانشان ماشین نداشتند. بیشتر مهمانها، و از جمله شما، محل زندگی شان با ما، پیاده، پانزده دقیقه هم نمیشد، چه آنهایی که در محلههای پشت "هاروارد" و "ام. آی. تی." زندگی میکردند و چه آنهایی که در آن سوی پل "مس اونییو". ولی بعضی خانههایشان دور تر بود و به همین خاطر از "مالدن" یا "مدفورد" یا "والتهام" با اتوبوس و یا مترو میآمدند. مادرم در حالی که موهای مرا خشک میکرد، در مورد پدرت گفت: «فکر کنم دکتر چودوری بتواند بقیه مهمانها را با ماشینش به خانههایشان برساند.» پدر و مادر تو کمی از پدر و مادر من بزرگتر بودند، آنها مهاجران با تجربهای بودند، ولی پدر و مادر من نه. آنها در سال 1962 هندوستان را ترک کرده بودند؛ یعنی قبل از اینکه قانون پذیرش دانشجویان خارجی تغییر کند. در حالی که پدر من و سایر مردها تازه داشتند در امتحان ورودی دانشگاه شرکت میکردند پدر تو دکترایش را گرفته بود. او با ماشینش (یک "ساب" با صندلیهای سطلی) به محل کارش که یک شرکت مهندسی در "آندوور" بود میرفت. شبهای خیلی زیادی بود که جایی مهمانی میرفتیم و وقتی تا دیر وقت میماندیم و من هم بر روی یک تخت غریب خوابم میبرد من را سوار همین ماشین میکردند و به خانه میآوردند.
مادرهای ما دو تا وقتی که مادر من حامله بود با هم آشنا شدند. مادر من البته هنوز خبر نداشت که حامله است؛ او احساس گیجی میکرد و بر روی یک نیمکت در یک پارک کوچک نشست. مادرت بر روی یک تاب سوار بود و آرام جلو عقب میرفت و تو سوار تاب بغلی بالای سر مادرت در هوا اوج میگرفتی. در این هنگام بود که مادرت متوجه یک زن جوان بنگالی که ساری بر تن داشت، شد. مادرت با لحن مؤدبانهای پرسید: «حالتان خوب است؟» او به تو گفت که از تاب پایین بیایی و بعد تو و او مادرم را تا خانه همراهی کردید. در همان موقع بود که مادرت حدس زد که شاید مادر من حامله است. آنها فوراً با هم دوست شدند و وقتی پدرهای ما سر کار میرفتند، آن دو روزهای خود را با هم میگذراندند. آنها درباره زندگی گذشته خود در کلکته صحبت میکردند؛ مثلاٌ خانه زیبای مادرت در "جودپور پارک" با گلهای قرمز هیبیسکس و بوتههای گل سرخ که در پشت بام خانه شکوفه میدادند، و آپارتمان کوچک مادرم در "مانیکتالا" که در بالای یک رستوران کثیف و دوده گرفته یک پنجابی قرار داشت که در آن هفت نفر در سه اتاق کوچک زندگی میکردند. اگر مادر من و مادر تو در کلکته بودند، احتمال آشنایی شان خیلی کم بود. مادر تو در یک صومعه درس خوانده بود و دختر یکی از برجستهترین وکلای کلکته بود، مردی که پیپ میکشید و عاشق هر چیز انگلیسی بود و در "باشگاه یکشنبه" عضویت داشت. پدر مادر من کارمند اداره پست مرکزی بود. مادرم تا قبل از اینکه به آمریکا بیاید نه پشت میز غذا خورده بود و نه روی توالت فرنگی مخصوص بیمارها نشسته بود. این تفاوتها برای آنها در کمبریج که هر دو تایشان به یک اندازه تنها بودند، بیمعنی و بیربط بود. در اینجا آنها با هم خرید میکردند، و از دست شوهرهای خود شکایت میکردند، و یا در خانه ما غذا درست میکردند و یا در خانه شما، و وقتی پخت غذا تمام میشد، غذاها را بین خودمان تقسیم میکردیم. آنها با هم بافتنی میبافتند، و وقتی یکی از کاری که در دست داشت خسته میشد، بافتنیاش را با دیگری عوض میکرد. من وقتی به دنیا آمدم، پدر و مادر تو تنها دوستانی بودند که به بیمارستان آمدند. من روی صندلی بلند قدیمی تو غذا میخوردم؛ کالسکهای هم که من را سوارش میکردند و در خیابان میگرداندند، مال تو بود.
همانطور که هواشناسی پیشبینی کرده بود، وقت مهمانی هوا برفی شد و آنهایی که دیر کرده بودند با پالتوهایی پوشیده از برف و خیس، خودشان را رساندند و ما پالتوهایشان را از میله پرده حمام آویزان کردیم. مادرم تا سالها کارش این بود که ماجرای مهمانی آن شب را تعریف کند؛ اینکه وقتی مهمانی تمام شد پدرت چندین نفر از مهمانها را به خانههایشان رساند و حتی یکی از زوجها را به جای دوری مثل "برینتری" برد و اینکه پدرت خودش ادعا میکرد که رساندن مهمانها به خانههایشان برای او کار سختی نیست و اصلاً از همه اینها گذشته این آخرین فرصتی است که او برای رانندگی کردن در آمریکا دارد. آن روزهای قبل از رفتن شما، پدر و مادرت یک بار دیگر پیش ما آمدند تا قابلمهها و تابهها و وسایل کوچک و ملحفهها و پتو ها، بستههای نیم استفاده شده آرد و شکر، و شامپوها را بیاورند. ما تا چند وقت به این وسایل میگفتیم وسایل مادر تو. مثلاً مادرم میگفت: «برو ماهیتابه پارول را برایم بیاور»، یا میگفت: "فکر کنم باید درجه توستر پارول را پایین بیاوریم.» مادر تو پلاستیکهای خرید پر از لباسهایی را که فکر میکرد شاید به درد من بخورد هم آورده بود؛ این لباسها مال تو بودند. مادرم آنها را کناری گذاشت و وقتی چند سال بعد از میدان اینمان به یک خانه جدید در "شارون" رفتیم لباسها را در آورد و داخل جا لباسی من قرار داد، چون دیگر اندازه من شده بودند. آن لباسها بیشتر زمستانی بودند، و لباسهای زمستانی هم در هندوستان به درد تو نمیخوردند. بیشترشان تیـ شرت و پلیور یقه اسکی آبی و قهوهای بودند و از نظر من اصلاً هم قشنگ نبودند. خیلی سعی کردم آنها را نپوشم، ولی مادرم چیز دیگری به من نمیداد و من هم مجبور بودم پلیورها و بوتهای پلاستیکی تو را در روزهای بارانی بپوشم. یکی از روزهای زمستان مجبور شدم پالتو تورا بپوشم؛ خیلی از آن بدم میآمد و همین باعث شده بود از تو هم که صاحب آن بودی بدم بیاید. این پالتو به رنگ آبی و مشکی بود و آستر نارنجی رنگی داشت و دور تا دور کلاهش هم تزئینات قهوهای خاکستری زبری داشت. من هیچ وقت نتوانستم خودم را عادت بدهم که زیپ سمت راست پالتو را ببندم چون این باعث میشد با بقیه دخترهای توی کلاس فرق داشته باشم؛ آنها کاپشنهای پفی به رنگ صورتی و بنفش داشتند. وقتی به پدر و مادرم گفتم آیا امکان دارد برایم یک پالتو نو بخرند گفتند: نه. میگفتند، پالتو، پالتو است دیگر. من بد جور دلم میخواست از شر آن پالتو خلاص شوم. دلم میخواست گم و گور شود. خیلی از پسرهای هم کلاسی من از این نوع پالتوها داشتند و من همیشه آرزو میکردم یکی از این پسرها آن پالتو را از رخت آویزی که در تورفتگی تنگ و باریک توی کلاس قرار داشت و ما در انتهای روز به طرف آن میشتافتیم تا لباسهایمان را برداریم و بپوشیم، اشتباهی بردارد و با خود ببرد. ولی مادرم اصلاً فکر خرید یک پالتو نو را به ذهن خود راه نمیداد و حتی یک برچسب را که اسم من بر روی آن حک شده بود، در داخل پالتو اتو کرد. او این ایده را از مجله "گود هاوس کیپینگ" [خانه داری خوب] که مشترکش بود، یادگرفته بود.
بالاخره یک روز آن را در اتوبوس مدرسه جا گذاشتم. یک روز نه چندان سرد در اواخر زمستان بود، شیشههای اتوبوس پایین بودند، همه مسافرها لباسهای گرم خود را در آورده بودند. من آن روز سوار یک اتوبوس دیگر شده بودم. راننده اتوبوس که زن بود. من را در محلهای که معلم پیانو ام، خانم "هنسی"، زندگی میکرد پیاده کرد. موقع پیاده شدن، وقتی به جلوی اتوبوس آمدم، راننده به من گفت با احتیاط به آن طرف خیابان بروم. او اهرمی را که در را باز میکرد کشید و در باز شد و هوای بسیار خوشبویی فضای اتوبوس را پر کرد. چیزی نمانده بود که بدون آن پالتو از اتوبوس پیاده شوم، ولی بلافاصله صدای یک نفر را از توی اتوبوس شنیدم که با صدای بلند گفت: «هی! هما! این را فراموش کردی!» یک لحظه گیج شدم که مگر میشود کسی در آن اتوبوس اسم من را بلد باشد، بعد یادم آمد که مادرم اسم من را در داخل آن پالتو با برچسب اتو کرده بوده.
سال بعد آن پالتو دیگر اندازهام نبود و وقتی آن را به یک بنیاد خیریه اهدا کردند، خیالم دیگر کاملاً راحت شد. بقیه وسایلی که پدر و مادرت به ما داده بودند، مثل توستر و ظروف سفالی و قابلمهها و تابههای تفلون هم جایشان را به وسایل و ظروف نو دادند تا اینکه دیگر هیچ رد فیزیکیای از شما در خانه ما نباشد. خانوادههای ما تا چندین سال با هم هیچ ارتباطی نداشتند. انرژیای که پدر و مادرم صرف فک و فامیل خودشان میکردند، صرف شما نمیکردند چون ارزشش را نداشت. آنها از اداره پست بستههای پاکت نامه هوایی میخریدند و با ارادت خاصی آنها را هر هفته برای پدر و مادر خود میفرستادند و از من میخواستند که آن سه جمله تکراری را هر دفعه در پایین نامههایی که میفرستادند بنویسم. به ندرت پیش میآمد که از شما یادی بکنند، به نظرم آنها پیش خود فکر میکردند که ما دیگر همدیگر را نخواهیم دید. شما به بمبئی رفته بودید، شهری که از کلکته دور است و من و پدر و مادرم هرگز آن را ندیده بودیم. ما دیگر نه شما را دیدیم و نه از شما خبری داشتیم، تا اینکه در اولین روز سال 1981 که پدرت صبح خیلی زود به ما زنگ زد و سال نو را به ما تبریک گفت و خبر انتقال خود و خانواده اش به ماساچوست را به ما داد، و اینکه شغل تازهای در آنجا پیدا کرده بود. او پرسید که آیا امکانش هست تا وقتی که خانهای پیدا کند، پیش ما بمانید. پدر و مادرم تا چندین روز موضوع صحبتهایشان آمدن شما به ماساچوست بود. میپرسیدند چه مشکلی پیش آمده؛ مثلاً آیا موقعیت پدرت در شرکت "لارسن و توبرو" که آن زمان وضعش خیلی خوب بود، به خطر افتاده بود؟ آیا مادرت دیگر نمیتوانست کثیفی و گرمای هندوستان را تحمل کند؟ آیا آنها به این نتیجه رسیده بودند که مدارس آنجا آنقدر که باید برای تو مناسب نبودند؟ آن موقعها مکالمه با خارج از کشور کوتاه انجام میشد. پدر و مادرم گفتند که البته قدمتان به روی چشم، و تاریخ آمدنتان را بر روی تقویم آشپزخانه علامت زدند. دلیل آمدن شما هر چه بود، من از حرفهای پدر و مادرم فهمیدم که این کار شما نشانه یک جور ضعف بوده. مثلاً با دوستانشان که صحبت میکردند، میگفتند: «باید میدانستند که نمیشود به هندوستان برگشت»، و پدر و مادر تو را به دلیل اینکه هم از پس زندگی در آمریکا و هم هندوستان بر نیامده بودند، سرزنش میکردند. وقتی شما رفتید، ما همچنان به زندگی خود به عنوان مهاجر ادامه دادیم. ظاهراً پدر و مادر من میخواستند بگویند که اگر ما به جای شما به هندوستان باز میگشتیم، تا آخرش ادامه میدادیم و بر نمیگشتیم به سر جای اولمان.
تا وقتی که شما برگردید من فکر میکردم تو یک پسر هشت، نه ساله هستی که انگار با گذشت زمان تغییری نکردهای و هنوز اندازه آن لباسهایی هستی که از تو به من رسیده بود. ولی تو دوبرابر آن چیزی بودی که من تصورش را میکردم. آن موقع شانزده سال داشتی و پدر و مادرم گفتند که بهتر است اتاق من مال تو باشد و من هم شبها بر روی یک تخت تا شو در اتاق پدر و مادرم بخوابم. پدر و مادر تو هم در اتاق خواب مهمان میخوابیدند. پدر و مادرم یکشنبهها را اغلب میزبان دوستانی بودند که از "نیو جرزی" یا "نیو همپشایر" میآمدند و شام مفصلی میخورند و تا شب در مورد سیاست در هندوستان صحبت میکردند. ولی تا بعد از ظهر همهشان میرفتند. من عادت داشتم بچههای مهمانهایمان را وادارم درون کیسه خواب بر روی کف اتاق، در کنار تخت من بخوابند. چون بچه یکی یک دانهای بودم. از اینکه بعضی وقتها کسی کنارم میخوابید، خیلی خوشحال میشدم. ولی هیچ وقت پیش نیامده بود که اتاقم را کاملاً در اختیار کس دیگری بگذارم. از پدر و مادرم میپرسیدم چرا من در اتاق خودم نخوابم و تو در تخت تاشو نخوابی.
مادرم پرسید: «تخت تاشو را کجا بگذاریم؟ ما فقط سه تا اتاق خواب داریم.»
من هم گفتم: «طبقه پایین. در اتاق نشیمن.»
مادرم گفت: «صورت خوشی ندارد. کائوشیک حالا دیگر برای خودش مردی شده. او به حریم خصوصی نیاز دارد.»
من در حالی که به اتاق مطالعه کوچکی که پدر در زیر زمین درست کرده بود و جاکتابیهای فلزی داشت، فکر میکردم، گفتم: «زیر زمین چطور است؟»
«هما، این طرز رفتار با مهمان نیست. مخصوصاً اینها که دیگر جای خود دارند. تو موقعی که به دنیا آمده بودی دکتر چودوری و پارول دی برای ما موهبتی بودند. آنها با ماشین خود شان ما را از بیمارستان به خانه بردند، تا چندین هفته هم برایمان غذا میآوردند. حالا نوبت ماست که به آنها کمک کنیم.»
من پرسیدم: «او چه جور دکتری است؟» هرچند من همیشه از سلامت کافی برخوردار بودم، یک ترس غیر منطقی از دکتر ها داشتم، و فکر اینکه یک دکتر میخواهد در خانه ما زندگی کند مرا عصبی میکرد، طوری که گویی صرف حضور او ممکن بود یکی از ما را مریض کند.
«او پزشک نیست؛ پی. اچ. دی. دارد.»
من گفتم: «بابا هم پی. اچ. دی. دارد و هیچ کس به او دکتر نمیگوید.»
«ما وقتی با هم آشنا شدیم، دکتر چودوری تنها کسی بود که دکتر صدایش میکردیم. ما اینطوری به او احترام میگذاشتیم.»
پرسیدم تا کی میخواهند پیش ما بمانند؛ یک هفته؟ دو هفته؟ مادرم جوابی نداشت. همه اینها بستگی به این داشت که چقدر طول بکشد تا خانواده تو جایی را پیدا کنند و مستقر بشوند. وقتی به این موضوع فکر میکردم که باید اتاقم را به کس دیگری واگذار کنم، حسابی عصبانی میشدم. وقتی به این واقعیت فکر میکردم که، با کمال شرمندگی، حتی تا همین اواخر، مدام بر روی یک تخت تاشو در اتاق پدر و مادرم میخوابیدم و نه در اتاق خودم که لباسها و وسایلم در آن بود، دچار احساسات مغشوش و پیچیدهای میشدم. مادرم این ایده را که بچه باید در تنهایی بخوابد. یک ایده بیرحمانه خاص آمریکاییها میدانست و از این کار خوشش نمیآمد، حتی موقعی که اتاق به تعداد کافی داشتیم. به من میگفت تا زمان ازدواجش در تخت پدر و مادرش میخوابیده و این کاملاً هم نرمال بوده. ولی من میدانستم که این کار طبیعی نبود. هیچکدام از بچههای مدرسه اصلاً این کار را نمیکردند، و اگر میفهمیدند که من پیش پدر و مادرم میخوابم حتماً من را مسخره میکردند. تابستان سالی که میخواستم به مدرسه راهنمایی بروم اصرار کردم که تنهایی بخوابم. آن اوایل مادرم در طول شب میآمد و به من سر میزد، طوری که انگار من هنوز یک نوزاد هستم و هر آن ممکن است نتوانم نفس بکشم و خفه بشوم؛ از من میپرسید آیا میترسم و بعد به من یادآور میشد که او فقط به اندازه یک دیوار با من فاصله دارد. حقیقتش، من شب اول ترسیده بودم؛ سکوت مطلق توی اتاق بد جوری من را ترسانده بود. ولی به این واقعیت اعتراف نکردم، چون چیزی که من را بیشتر میترساند، شکست در انجام کاری بود که من در اصل در سه یا چهار سالگی باید یاد میگرفتم. سرانجام تنهایی خوابیدن برای من آسان شد، من از نگرانی اینکه خوابم نبرد میخوابیدم، و صبح در تنهایی از خواب بیدار میشدم و از گوشه چشم به نور آفتاب صبح نگاه میکردم. اتاق پدر و مادرم این نور را نداشت.
خانه برای آمدن شما آماده شده بود. مادر برای کاناپههای توی اتاق نشیمن بالشتکهای نو خرید؛ بالشتکهایی به رنگ نارنجی روشن بر روی رومبلیهای قهوهای رنگ. مادرم جای گلدانها و عتیقهها را هم تغییر داد و قاب عکسی را که برای مدرسه گرفته بودم، بالای شومینه گذاشت. کارت پستالهای تبریک کریسمس را که من و مادرم همانطور که آنها را از پست دریافت میکردیم، با چسب نواری به در ورودی میچسباندیم، از روی در کندیم. پدر و مادرم که یادشان بود پدر تو آدم خوش پوشی است برای خود شان لباسهای بلند و گشاد مخصوص خانه خریدند تا صبحها بر تن کنند. مال مادرم از جنس مخمل بود، و مال پدرم مثل
روب دو شامبر بود. یک روز که از خانه به مدرسه آمدم، دیدم به جای روتختی سفید و صورتی یک پتوی قهوهای روشن بر روی تخت من کشیده شده. برای تو و پدر و مادرت حولههای نو در حمام گذاشته بودند؛ این حولهها شیکتر و مرغوبتر از حولههایی بود که ما استفاده میکردیم و سایه رنگ آبیشان هم خیلی قشنگتر بود. کمد من از لباس کاملاً خالی شد و چوب لباسیها بدون لباس از میله آویزان بودند. به من گفتند دو تا از کشوهایم را خالی کنم؛ من وسایل مورد نیازم را به اندازه کافی برداشتم تا مجبور نباشم وقتی تو در اتاقم هستی وارد اتاق بشوم: پیژامههایم را به همراه چند دست لباس مدرسه و کفشهای کتانیای که برای ژیمناستیک لازم داشتم. کتابی را که از کتابخانه قرض کرده بودم و مشغول خواندنش بودم هم، برداشتم. بقیة کتابها هم، روی میز کنار تختم قرار داشتند. میخواستم تو تعداد هر چه کمتری از وسایل من را ببینی، به همین خاطر توی جعبه جواهرم را که پر از جواهر ارزان قیمت در هم پیچیده بود، خالی کردم و ادکلنهای مارک "آوون" را هم برداشتم. دفتر خاطراتم را که درش را قفل کرده بودم. از کشو میز مطالعهام برداشتم؛ هر چند البته از وقتی که آن دفتر خاطرات را به هنگام کریسمس دریافت کردم فقط دو خاطره در آن نوشته بودم. کتاب سال فارغ التحصیلی دوره ابتدایی را هم برداشتم چون در آن عکس من چاپ شده بود و در صفحات آخرش هم پیامهای احمقانه همکلاسیهای من آورده شده بود. مثل این بود که بخواهم تصمیم بگیرم که کدام یک از وسایلم را برای یک سفر طولانی به هند با خودم بردارم، البته فقط با این تفاوت که من اصلاً قرار نبود به جایی سفر کنم! با این همه، وسایلم را در یک چمدان که رویش پر بود از برچسبهای رنگ و رو رفته و به خیلی از جاهای دنیا سفر کرده بود، قرار دادم و آن را کشان کشان به اتاق پدر و مادرم بردم.
عکسهای پدر و مادرت را زیر نظر گرفتم. ما چند تا ازین عکسها را که شب مهمانی خداحافظی گرفته شده بود، درون یک آلبوم چسبانده بودیم. پدرم توی عکس بود. از دیدن موهای سیاه و براقش تعجب کرده بودم. جلیقه پوشیده بود و آستین پیراهنش را بالا زده بود و مشتاقانه به چیزی در آن سوی چارچوب عکس اشاره میکرد. پدر تو همان کت و شلوار و کراوات همیشگیاش را پوشیده بود؛ عینک زده بود و با چهره جذابش داشت با یک نفر حرف میزد؛ چشمان تقریباً سبزش شبیه چشمان هیچکس نبود. فرق موهای مادرت صورت باریکش را برجسته میکرد؛ انتهای ساری ابریشمیاش را مثل یک شال به دور شانههای خود پیچیده بود. مادر من کنار مادر تو ایستاده بود، یک وجب کوتاه تر از مادر تو، و ظاهرش کمی نامرتب بود؛ چند تار مویش از کنار گوشهایش آویزان بود. ولی در این عکس هیچ خبری از تو نبود؛ کسی که من در موردش خیلی کنجکاو بودم. که میداند تو در بین آن همه آدم کجا مخفی شده بودی؟ تصور میکنم پشت یک میز تحریر در گوشه اتاق خواب پدر و مادرم نشسته بودی و داشتی کتابی را که با خودت آورده بودی میخواندی و منتظر بودی که مهمانی به پایان برسد.
پدر من یک روز غروب به فرودگاه رفت تا به پیشواز شما بیاید. من فردای آن شب باید به مدرسه میرفتم. میز شام از بعد از ظهر چیده شده بود. مادر من هر وقت مهمان داشت به همین شیوه عمل میکرد، هرچند هرگز پیش نیامده بود که وسط هفته چنین غذای مفصلی درست کند. یک ساعت قبل از آمدن شما فر را روشن کرد. زیر تابهای پر از روغن را روشن کرده بود و شروع کرده بود به سرخ کردن برشهای ضخیم بادمجان تا آنها را کنار دال عدس بگذراد؛ اتاق پر شده بود از دود. در همین هنگام پدرم زنگ زد و گفت هواپیمای شما نشسته ولی یکی از چمدانهای شما هنوز نرسیده بود. من گرسنهام شده بود، ولی انگار کار نادرستی بود که در فر را باز کنم و همه ظرفهای غذا را فقط برای خودم بیرون بیاورم. مادرم گاز را خاموش کرد و با هم روی کاناپه نشستیم و فیلم سینمایی تماشا کردیم؛ موضوع فیلم جنگ جهانی دوم بود و در آن گروهی از مردان خسته داشتند در تاریکی از یک مزرعه میگذشتند. فیلمهای سینمایی یک دوره خاص، تنها چیز غربیای بود که مادر من واقعاً دوست داشت. او خودش هیچ وقت دامن نمیپوشید ـ دامن پوشیدن از نظر او عمل زشتی بود ـ ولی لباسهای "آدری هپبورن" در فلان فیلم بخصوص را صحنه به صحنه یادش بود.
کنارش خوابم برد. مدتی بعد که از خواب بیدار شدم دیدم روی کاناپه ولو شدهام و از مادر خبری نیست. تلوزیون خاموش است و از یک قسمت دیگر خانه صدای صحبت چند نفر به گوش میرسید. پا شدم، صورتم داغ شده بود، دست و پایم کرخ و سنگین شده بود. شما همه تان در اتاق ناهارخوری بودید و داشتید غذا میخوردید. ظرفهای غذا بر روی میز ردیف شده بود. مادرت بلوز و شلوار پوشیده بود و موهای مشکی و لغزندهاش را تا روی شانهاش کوتاه کرده بود و یک روسری ابریشمی به سر داشت و درست مثل زنی که در عکسها دیده بودم نگاهی مبهم داشت. مادر تو با آرایشی که داشت انگار نسبت به مادر من کمتر خسته نشان میداد. او علیرغم اینکه در سنین میانسالی قرار داشت، اندام لاغر خود را حفظ کرده بود؛ بر عکسِ مادر من که اضافه وزن خاص این سن، به خوبی در اندامش نمایان بود. پدرت کمابیش مثل سابقش بود، هنوز خوش تیپ، کت و پاپیون پوشیده بود و مدل عینکش را عوض کرده بود که نشان دهنده کنار آمدن او با دهه جدید بود. تو هم مثل پدرت رنگ پریده بودی؛ موهای لخت و صافت به یک طرف شانه شده بود، از چشمانت معلوم بود که حواست پرت است ولی در عین حال همه چیز را هم زیر نظر داشتی. من انتظار نداشتم تو اصلاً آدم جالبی باشی.
مادرت تا من را دید گفت: «خدای من. هما تو به این زودی خانم شدی؟ تو ما را یادت نیست، هست؟" او به زبان انگلیسی با من حرف میزد؛ با طمأنینه و لحنی خوشایند و صدایی که هیجان در آن پیدا بود. «بیا عزیز دلم. ما تو را منتظر نگه داشتیم. مادرت گفت تو به خاطر ما گرسنه ماندی.»
نشستم. وقتی متوجه شدم شما من را خوابیده بر روی کاناپه دیدهاید، خجالت کشیدم. شما از آن سر دنیا با هواپیما آمده بودید، ولی من، خسته و کسل بودم. خوب بود که تازه یک چرت هم خوابیده بودم. مادرم برای من یک بشقاب غذا آورد، ولی حواسش به تو بود که از خوردن بشقاب دوم خودداری میکردی.
تو گفتی: «ما قبل از اینکه هواپیما بنشیند شام خوردیم.» انگلیسیات، ته لهجهای داشت، ولی مثل لهجه پدر و مادر ما عیان و آشکار نبود. صدایت هم دورگه شده بود؛ دیگر مثل صدای بچهها نبود.
مادرت گفت: «در هواپیما های درجه یک، غذا خیلی زیاد میدهند. نوشیدنی و شکلات و حتی خاویار. ولی من زیاد نخوردم چون یادم بود که چه دستپخت خوبی داری، شیبانی.»
مادرم با هیجان نفس خود را تو داد و گفت: «درجه یک! چطوری توانستید؟»
مادرت گفت: «هدیه چهلمین سال تولدم بود.» این را گفت و به پدرت نگاهی انداخت و لبخند زد. «یک بار در عمر آدم اتفاق میافتد دیگر.»
پدرت هم در حالی که از این ولخرجی به خود میبالید گفت: «معلوم هم نیست. ممکن است به یک عادت وحشتناک تبدیل شود.»
پدر و مادرهای ما درباره آدمهای قدیمی شهر کیمبریج صحبت میکردند؛ پدر و مادر من دربارة تغییرات و موفقیتهای زندگی آن آدمها و مردهای مجردی که ازدواج کرده بودند و بچههایی که به دنیا آمده بودند، با پدر و مادر تو صحبت کردند. آنها درباره پیروزی "ریگان" و شکست "کارتر" در انتخابات حرف زدند. پدر و مادر تو از شهر "رم" صحبت کردند که دو روز در آنجا توقف کرده بودید تا در آن شهر بگردید. مادر تو از فوارههایی که در آنجا دیده بودید حرف زد و همینطور سقف "کلیسای سیستین" که برای دیدن آن سه ساعت در صف، منتظر مانده بودید. گفت: «کلی کلیسا های قشنگ در آنجا بود. هر کدامشان مثل یک موزه بود. آن کلیسا ها را که دیدم دلم میخواست کاتولیک باشم، فقط برای اینکه بتوانم در آن کلیسا ها دعا بخوانم.»
پدر تو گفت: «اگر پانتئون را نبینید نصف عمرتان بر فناست»، پدر و مادر من هم که اصلاً نمیدانستند پانتئون چیست فقط سر خود را تکان میدادند. ولی من میدانستم، چون در کلاس درس لاتین داشتیم درباره رم باستان میخواندیم. من هم مشغول نوشتن گزارش بلندی درباره هنر و معماری رم باستان بودم. تمام گزارشم را هم با استفاده از دایرة المعارفها و بقیه کتابهایی که در کتابخانه مدرسه بود، مینوشتم. پدر و مادر تو از بمبئی صحبت کردند و همینطور از خانهای که گذاشتید و به اینجا آمدید؛ آپارتمانی در طبقه چهارم یک ساختمان که تراس آن به درختهای نخل و دریای عربستان مشرف بود. مادرت گفت: «خیلی حیف شد نیامدید آنجا به ما سر بزنید.» بعد که رفتیم بخوابیم مادرم در رختخواب به پدرم گفت: «آنها هیچ وقت ما را دعوت نکردند.»
بعد از شام به من گفتند اتاق خوابت را نشانت بدهم. من معمولاً دوست داشتم این کار را برای مهمانها انجام بدهم. خیلی کیف میکردم وقتی برای مهمانها توضیح میدادم که اینجا انباری است و اینکه دستشویی در طبقه پایین است. ولی الان میلی به این کار نداشتم چون احساس میکردم تو حال و حوصله این کار را نداری. البته این را هم باید بگویم از راه رفتن با یک پسر خجالت میکشیدم. عوض اینکه من به عنوان راهنما جلوتر از تو حرکت کنم، تو پیشاپیش از پلهها بالا رفتی و در اتاقها را باز کردی و توی اتاقها سرک کشیدی. اصلاً هم تحت تأثیر قرار نگرفتی.
من گفتم: «این اتاق من است» بعد بلافاصله حرفم را اصلاح کردم: «نه، یعنی اتاق تو.»
من تمام این مدت از این لحظه وحشت داشتم، ولی حالا پیش خودم از این میترسیدم که بخواهی اینجا بخوابی. پیش خودم فکر میکردم که جایم را خواهی گرفت. با خودم فکر میکردم بدون اینکه نیاز باشد من کار خاصی انجام بدهم، تو با من دوست میشوی. به طرف پنجره زیر شیروانی رفتی و آن را باز کردی و هوای سردی وارد اتاق شد و خودت هم به طرف تاریکی بیرون خم شدی.
پرسیدی: «تا حالا بالا پشت بام رفتهای؟» بدون اینکه منتظر جواب من بمانی از پنجره بیرون رفتی. من شتابان به طرف پنجره دویدم و وقتی به طرف بیرون خم شدم تو را ندیدم. فکر کردم تو پایت روی شیروانی سر خورده و از آن بالا توی بوتهزارها افتادهای، و بعد هم پیش خودم فکر کردم که به خاطر این حادثه من را، که این عمل جسورانه تو را احمقانه فقط نظاره کردم، دعوا خواهند کرد. با صدای بلند گفتم: «حالت خوب است؟» منطقی این بود که اسمت را صدا بزنم، ولی خجالت میکشیدم و این کار را نکردم. سر آخر سر و کله ات پیدا شد؛ نشسته بودی روی شیب بالای گاراژ و چمنزار را نگاه میکردی.
«پشت خانه چیست؟»
«جنگل. ولی نمیتوانی به آنجا بروی.»
«کی گفته؟»
«همه میگویند. پدر و مادرم و همه معلمهای مدرسه.»
«چرا نمیشود رفت؟»
«پارسال یک پسر در آنجا گم شد. اسمش کوین مکگراث بود دو کلاس هم از من عقبتر بود. ما تا دو هفته فقط صدای هلیکوپتر ها و پارس سگهای پلیس را میشنیدیم که در جستجوی نشانهای از آن پسر بودند.»
تو در مقابل این حرف من هیچ واکنشی از خودت نشان ندادی. در عوض از من پرسیدی: «چرا مردم روبانهای زرد به صندوقهای پستی شان بسته اند؟»
«آن روبانها برای گروگانهایی آمریکایی در ایران هستند.»
تو گفتی: «شرط میبندم تا قبل از این اتفاق آمریکاییها حتی اسم ایران را هم نشنیده بودند»، و با این حرفت کاری کردی که من هم در مقابل وطن پرستی همسایگانم احساس مسئولیت کنم و هم در برابر جهالتشان.
«آن که در سمت راست هست چیست؟»
«یک جفت تاب.»
احتمالاً این کلمه برایت جالب بود چون رو به من کردی و لبخند زدی، هرچند لبخندت مهربانانه نبود؛ طوری لبخند زدی که انگار این کلمه را من اختراع کردهام.
تو گفتی: «به سرما نرسیدم. این سرما را که گفتی یادم آمد که هیچ کدام اینها برای تو تازگی ندارد.
«برف، کی دوباره برف میبارد؟»
«نمی دانم. امسال کریسمس برف نبارید.»
تو به اتاق برگشتی، ناامید به نظر میرسیدی، و من از نداشتن اطلاعات کافی احساس ترس کردم. توی آینة من نگاهی به خودت انداختی. فقط نصف سرت در آینه پیدا بود. بعد در حالی که داشتی از اتاق بیرون میرفتی پرسیدی: «دستشویی کجاست؟»
آن شب وقتی روی تخت تا شو در اتاق خواب پدر و مادرم دراز کشیده بودم، (کاملاً هم بیدار بودم، هرچند نیمه شب بود) صدای پدر و مادرم را میشنیدم که در تاریکی با هم حرف میزدند. من نگران بودم که مبادا تو هم حرفهای آنها را بشنوی. تختی که تو بر روی آن خوابیده بودی درست آن طرف دیوار اتاق خواب پدر و مادرم بود، و من اگر میتوانستم دستم را از میان آن رد کنم، میتوانستم به تو دست بزنم. پدر و مادر من بلافاصله از طرز رفتار پدر و مادر تو ایراد گرفتند و از تغییراتی که آنها کرده بودند متحیر بودند. مادرم گفت، زندگی در بمبئی آنها را آمریکایی تر از وقتی کرده که در کمبریج زندگی میکردند، و این چیزی بود که مادرم اصلاً انتظارش را نداشت و نمیتوانست علتش را بفهمد. بعضی از حرفهایی که پدر و مادرم درباره پدر و مادر تو زدند، در مورد موهای کوتاه و شلوار راحتی مادرت و نوشیدنی خاصی بود که او و پدرت بعد از شام همچنان نوشیدند و آن را با خود از اتاق غذا خوری به اتاق نشیمن بردند. بیشتر مادرم صحبت میکرد و پدرم فقط گوش میداد و گاه گاهی با صدایی خسته زمزمه کنان موافقت خود را اعلام میکرد. پدر و مادر من که هیچ وقت پای خود را در فروشگاه نوشابههای الکلی نگذاشته بودند، میپرسیدند که آیا پدر و مادر تو یک بطری دیگر از آن نوشیدنی خواهند خرید. مادرم گفت با این وضعی که پدر و مادر تو دارند ادامه میدهند، بطری نوشیدنی آنها تا فردا خالی میشود. مادرم گفت که مادر تو مد روز میگردد که البته او این اصطلاح را در زبان خاص خودش و با معنای منفیاش به کار میبرد و منظورش هوسرانی و لذت جویی غیر ضروری ای بود که او نمیپسندید و از آن دوری میکرد. گفت: «با قیمت یک بلیت هواپیمای درجه یک دوازده نفر میتوانند سوار هواپیمای معمولی بشوند.» روز تولد مادرم هر سال میآمد و میرفت بدون اینکه پدرم به روی خودش بیاورد. من بودم که اولین روز ماه ژوئن هر سال یک کارت درست میکردم و به پدرم میگفتم به همراه من آن را امضاء کند. بعد ناگهان مادرم از جایش برخاست و طوری که انگار بویی به مشامش خورده هوا را تند تند بو کشید و گفت: «بوی دود میآید.» پدرم پرسید آیا فر را خاموش کرده یا نه. مادرم گفت مطمئن است که فر را خاموش کرده ولی با این حال از پدرم خواست که برود و نگاهی بکند.
پدرم وقتی به تختخواب برگشت، گفت: «بوی سیگار است. یک نفر در توالت سیگار کشیده.»
مادرم گفت: «نمی دانستم دکتر چودوری سیگاری است. باید زیر سیگاری برایش میگذاشتیم.»
صبح روز بعد شما که خستگی ناشی از سفر با هواپیما در تنتان بود، همچنان خوابیده بودید. علیرغم حضورتان در خانه ما و وجود ساک و چمدانهایتان که راهرو را پر کرده بود و همینطور مسواکهایتان در کنار سینک دستشویی باز به جایی دیگر تعلق داشتید. وقتی بعد از ظهر از مدرسه برگشتم شما همچنان خوابیده بودید، و موقع خوردن شام که در واقع برای شما صبحانه بود، هر سه نفرتان از خوردن کاری امتناع کردید و در عوض نان سوخاری با چای خوردید. چند روز اول همینطوری بود: موقعی که شما بیدار بودید، ما خواب بودیم و وقتی شما خواب بودید ما بیدار بودیم؛ زیر یک سقف بودیم ولی شیوه زندگی مان کاملاً متضاد هم بود. در نتیجه، جدای از این واقعیت که من دیگر در اتاق خودم نمیخوابیدم، زندگیام تغییر چندانی نکرده بود. طبق معمول همیشه آب پرتقالم را مینوشیدم و یک پیاله برشتوکم را میخوردم و میرفتم دم ایستگاه اتوبوس میایستادم. با هیچ کس در مورد شما صحبت نکردم. من تقریباً هیچ وقت جزئیات زندگی خصوصیام را با دوستان آمریکاییام در میان نمیگذاشتم. بچه که بودم همیشه از جشن تولدم وحشت داشتم چون میدانستم یک عالمه دختر به خانه ما میآیند و میبینند که ما چطوری زندگی میکنیم. الان هم نمیدانم پیش دوستانم با چه عنوانی از تو یاد کنم. شاید مثلاً بگویم: «یک دوست خانوادگی.»
بعد یک روز از مدرسه به خانه آمدم و دیدم پدر و مادرت بیدارند و روی کاناپه نشسته اند و پایشان را هم گذاشتهاند روی میز عسلی. آنها جایی نشسته بودند که من معمولاً مینشستم و سریالهای تلویزیونی مورد علاقهام را تماشا میکردم. آنها داشتند با مادرم که روی یک صندلی راحتی نشسته بود و سیبزمینی پوست میکند، حرف میزدند. مادر تو ساری نایلونی مادر من را پوشیده بود؛ یک ساری به رنگ بنفش با خالهای کوچک و بزرگ قرمز رنگ. در مورد چمدان گم شده مادرت خبر نگران کنندهای رسید: آن را در رم پیدا کرده بودند، ولی با هواپیما به ژوهانسبورگ فرستاده بودند. یادم میآید من پیش خودم فکر میکردم که آن ساری به مادر تو بیشتر میآمد تا مادر من؛ رنگ بنفش پررنگ آن ساری به پوست مادر تو بیشتر میآمد. به من گفتند که تو بیرون توی حیاط هستی. من بیرون نرفتم که دنبال تو بگردم. در عوض پیانو تمرین کردم. هوا تقریباً تاریک شده بود که تو داخل خانه آمدی؛ چایای را که برایت ریخته بودند، نوشیدی. من برای نوشیدن چای هنوز سنم کم بود. پدر و مادر تو هم چای نوشیدند، ولی ساعت شش نوشیدنیشان روی میز عسلی بود. در تمام مدتی که شما با ما زندگی میکردید نوشیدنی پدر و مادرت ساعت شش روی میز عسلی بود. تو در حالی که فقط یک پلیور به تن داشتی بیرون رفته بودی. دوربین گران قیمت پدرت هم از گردنت آویزان بود. تأثیر سرما از قیافهات پیدا بود؛ چشمانت برق میزد؛ گوشهایت سرخ شده بود و پوستت از داخل گر گرفته بود.
گفتی: «توی جنگل پشت خانه شما یک نهر هست.»
مادرم وقتی این را شنید، نگران و عصبی شد و به تو هشدار داد که دیگر به آنجا نروی، همانطور که بار ها به من هشدار داده بود، همانطور که من، همان شبی که آمده بودی به تو هشدار داده بودم. ولی پدر و مادر تو مثل مادر من در این زمینه نگرانی از خود نشان ندادند و در عوض پرسیدند از چه چیزهایی عکس گرفتهای.
تو هم جواب دادی: «از هیچ چیز.» و من هم پیش خودم گفتم که شاید چیز جالب توجهی برای عکس گرفتن پیدا نکردهای. محیط حومه شهر برای تو و پدر و مادرت تازگی داشت. هر خاطرهای که تو از آمریکا داشتی مربوط به شهر کمبریج بود، مکانی که من خاطرات خیلی محو و مبهمی از آن داشتم.
چایت را برداشتی و به درون اتاق من رفتی، طوری که انگار اتاق خودت است، و فقط موقع شام بیرون آمدی. تند تند غذایت را خوردی و حین خوردن یک کلمه هم حرف نزدی، و بعد از خوردن شامت به طبقه بالا برگشتی. پدر و مادرت بودند که برای جلب رضایت من تلاش میکردند و از من سؤال میپرسیدند و از طرز رفتار من و طرز پیانو زدنم و کمک کردن به مادرم تعریف میکردند. مثلاً وقتی مادرت من را میدید که بعد از شام میروم و برای ناهار فردایم در مدرسه ساندویچ همبرگر یا بوقلمون برای خودم درست میکنم، میگفت: «کائوشیک، ببین هما چطوری ناهار خودش را درست میکند.» من هنوز خیلی بچه بودم، در حالی که تو که سه سال بیشتر از من بزرگتر نبودی، خیلی وقت بود که از زیر سلطه پدر و مادرت فرار کرده بودی. با آنها بحث نمیکردی، ولی با آنها زیاد هم حرف نمیزدی. تو وقتی بیرون بودی من شنیدم که پدر و مادرت به مادر من گفتند، تو ناراحتی که به آمریکا برگشتهای. پدرت گفت: «وقتی فهمید میخواهیم از هندوستان برویم خیلی عصبانی شد و حالا هم عصبانی است که دوباره به اینجا برگشتهایم. حتی در بمبئی هم که بودیم، سعی کردیم او را به شکل نوجوانهای امروزی آمریکایی بار بیاوریم.»
من چون نمیتوانستم از میز تحریر توی اتاقم استفاده کنم تکالیف درسیام را پشت میز غذا خوری انجام میدادم. داشتم گزارش رم باستان را مینوشتم؛ موضوع این گزارش برایم جالب بود تا اینکه شما رسیدید. وقتی فهمیدم که شما به رم رفته بودید این موضوع دیگر برایم موضوع احمقانهای بود. دوست داشتم در خلوت خودم روی این گزارش کار کنم ولی پدرت مفصل در مورد معماری ورزشگاه "کولوسیوم" رم با من صحبت میکرد. توضیحاتی که او از دید مهندسی معماری میداد، فرا تر از فهم من و بی ربط به کار من بود، ولی من برای اینکه ادب را رعایت کرده باشم به توضیحاتش گوش دادم. من نگران بودم که مبادا پیگیر این بشود که آیا چیزهایی را که به من گفته، در گزارشم آوردهام یا نه، ولی او این کار را نکرد. توی ساکهایش را گشت و دو تا کارت پستال را که در رم خریده بود نشانم داد و هر چند ربطی به گزارش من نداشت، ولی یک سکه دو لیرهای به من داد.
وقتی خستگی سفر با هواپیما کاملاً از بدنتان خارج شد ما با هم سوار استیشن پدرم شدیم و به بازار رفتیم. مادر تو میخواست لباس بخرد. در مرکز خرید، پدرهای ما دو تا رفتند در محوطه گود نشستهای که نیمکت و گلهای توی گلدان داشت، منتظر ما نشستند. به تو هم پول دادند تا بروی برای خودت بگردی و من هم همراه مادر خودم و مادر تو به قسمت لباسهای زنانه رفتم. مادر تو در حالی که کارت اعتباریای که پدرت به او داده بود همراه خود داشت ما را به فروشگاه "جوردن مارش" برد. ما خودمان معمولاً به فروشگاه "سیرز" میرفتیم. مادر تو در فروشگاه دستکشهای چرمی مشکی و یک جفت بوت خرید که تا زانو زیپ میخورد؛ مادرت موقع برداشتن چیزی هرگز به قیمت آن توجه نمیکرد.
بعد از گذشت یک هفته، پدر تو کار جدیدش را در یک شرکت مهندسی که در فاصله چهل پنجاه کیلومتری خانه ما بود شروع کرد. آن اوایل پدرم زود از خواب بیدار میشد و قبل از اینکه برای تدریس اقتصاد به دانشگاه "نورث ایسترن" برود، پدر تو را به شرکتش میرساند. بعد پدر تو یک "آئودی" خرید که از آن دندههای کوچک داشت. تو به همراه مادران ما در خانه میماندی. پدر و مادر تو میخواستند آنقدر صبر کنند تا خانه بخرند، بعد ببینند تو را به کدام مدرسه بفرستند. من از دیدن این وضعیت هم گیج شده بودم و هم احساس حسادت میکردم؛ نصف سال بدون مدرسه! چیزی که بیشتر مرا میآزرد این بود که کسی از تو انتظار نداشت در خانه کمک کسی باشی، بشقاب یا لیوانت را بعد از غذا به سینک آشپزخانه ببری، و یا تختم را مرتب کنی؛ من هر چند وقت یک بار از لای در، اتاقم را میدیدم که چه وضع آشفتهای دارد، پتو افتاده بود روی کف اتاق و لباس هایت هم روی میز تحریرم کپه شده بود. تو میوه خیلی میخوردی، یک خوشه انگور را تمام میکردی، سیبها را تا ته میخوردی، این کارت البته برایم جالب بود. من آن موقعها میوه تازه نمیخوردم؛ گوشت و مزه میوه باعث میشد عق بزنم. تو از مزه میوهها و یا بیمزه بودنشان شکایت میکردی ولی با این حال هر میوهای را که پدر و مادرم از بازار "استار" میخریدند. تا ته میخوردی. بعد از ظهرها وقتی از مدرسه به خانه میآمدم همیشه تو را میدیدم که روی کاناپه دراز کشیدهای و انگشت شصت دو پای برهنهات روی لبه میز عسلی بود. مشغول خواندن کتابهایی از "ایساک آسیموف" بودی که از کتابخانه پدرم در زیر زمین برداشته بودی. من از نمایش تلوزیونی "دکتر هو" که تو به آن علاقه داشتی متنفر بودم.
نمیدانستم چه نظری باید در مورد تو داشته باشم. چون تو در هندوستان زندگی کرده بودی. من تو را بیشتر از جنس پدر و مادر خودم میدانستم تا جنس خودم. از این گذشته، تو شباهتی به پسر عمو های من که در کلکته زندگی میکردند هم. نداشتی؛ من اولین باری که آنها را دیدم آدمهای ساده و حرف شنویی به نظر میرسیدند؛ در مورد زندگی من در آمریکا سؤال میپرسیدند و من هم وقتی برایشان توضیح میدادم از شنیدن جوابهای من مات و مبهوت میشدند؛ طوری که انگار آمریکا کره ماه است. ولی تو اصلاً در مورد زندگی من در آمریکا کنجکاو نبودی. یک روز یکی از دوستانم در مدرسه من را دعوت کرد تا بعد از ظهر یکشنبه، قسمت "امپراتوری دوباره حمله میکند" از مجموعه جنگ ستارگان را با هم تماشا کنیم. مادرم گفت به من اجازه میدهد بروم، فقط به شرطی که تو را هم دعوت کرده باشند. من اعتراض کردم، به مادرم گفتم که دوست من تو را نمیشناسد. من دوست نداشتم برای دوستم توضیح بدهم که تو کی هستی و چرا در خانه ما زندگی میکنی.
مادرم گفت: «ولی تو که او را میشناسی.»
من هم شاکی شدم که: «ولی او حتی از من خوشش هم نمیآید.»
مادر من در حالی که چشم خود را به روی واقعیتی که من گفتم بسته بود، گفت: «معلوم است که از تو خوشش میآید. او فقط دارد خودش را با شرایط جدید وفق میدهد. تو هیچ وقت چنین تجربهای نداشتهای.»
این صحبت همانجا تمام شد. وقتی هم با هم به خانه دوستم رفتیم، تو هیچ علاقهای به فیلم نشان ندادی چون تا حالا اصلاً فیلم "جنگ ستارگان" را ندیده بودی.
یک روز تو را دیدم پشت پیانوام نشستهای و همینطور الکی شاسیهای پیانو را با انگشت اشارهات فشار میدهی. وقتی من را دیدی از جایت بلند شدی و به طرف کاناپه رفتی.
پرسیدم: «از اینجا بدت میآید؟»
گفتی: «من زندگی در هندوستان را دوست داشتم.» ولی من نظرم را در مورد هندوستان نگفتم؛ نگفتم که سفر به هندوستان برای من کسل کننده است؛ که از مارمولکهایی که غروبها از دیوار ها آویزان میشدند و یا از پشت لامپهای مهتابی بیرون میآمدند و تو میرفتند، خوشم نمیآید؛ که از سوسکهای غول پیکری که موقع حمام کردن بعضی وقتها تماشایم میکردند، خوشم نمیآید. من از چیزهایی که فک و فامیل به راحتی و آزادانه در حضور خود من، در مورد من میگفتند، خوشم نمیآمد؛ مثلاً میگفتند من دستهای زیبای مادرم را به ارث نبردهام و یا اینکه پوست دستم از بچگی سیاه شده.
تو هم که انگار فکرم را خوانده باشی گفتی: «بمبئی اصلاً شبیه کلکته نیست.»
«به تاج محل نزدیک است؟»
«نه.» و بعد با دقت به من نگاه کردی، طوری که انگار برای اولین بار متوجه وجود و حضور من شدهای. «یعنی تا حالا به نقشه نگاه نکردهای؟»
به مرکز خرید که رفته بودیم تو یک صفحه گرامافون خریده بودی، یکی از کار های گروه "رولینگ استون". روکش این صفحه به رنگ سفید بود و رویش انگار چیزی مثل کیک قرار داشت. تو به چند تا صفحهای که من داشتم ـ کار هایی از "آبا" و "شائون کاسیدی" و یک مجموعه آهنگهای دیسکو که با پول توجیبیام از طریق یک آگهی بازرگانی تلوزیونی سفارش داده بودم ـ هیچ علاقهای نداشتی. از طرفی دوست نداشتی صفحههای آلبومت را با گرامافون پلاستیکی توی اتاقم گوش کنی. کمدی را که پدرم گرامافون و استریوش را نگهداری میکرد باز کردی. پدرم حساسیت خاصی به استریوش داشت و من و حتی مادرم به آن دست نمیزدیم. آن استریو تنها ولخرجی عمرش بود. او همه قسمتهای این استریو را با یک پارچه مخصوص پاک میکرد. صبح یکشنبه هر هفته استریو را پاک میکرد و بعد به موسیقی خوانندگان هندی گوش میداد.
گفتم: «تو اجازه نداری به آن دست بزنی.»
تو برگشتی. تا من بیایم حرفم را بزنم، سرپوش گرامافون را برداشته بودی و گردونه آن در حال چرخیدن بود. سوزن گرامافون را بلند کردی و آن را با انگشتت نگه داشتی. در حالی که دیگر آزردگیات را از من پنهان نمیکردی، گفتی: «میدانم گرامافون را چطوری کار بیندازم.» و بعد هم سوزن را ول کردی.
احتمالاً از اینکه در اتاقی زندگی میکردی که تویش پر از وسایل یک دختر بود، حسابی کلافه شده بودی. حتماً این مسئله دیوانه ات میکرد، مخصوصاً که تمام روز را با دو زن سر میکردی که فقط آشپزی میکردند و به تماشای سریالهای تلوزیونی مینشستند. البته الان فقط مادرم آشپزی میکرد. هرچند مادرت در آشپزی به مادر من کمک میکرد و گاه گاهی پیازی، سیب زمینیای، چیزی پوست میکند و یا حلقه حلقه میکرد، ولی دیگر مثل آن روزهایی که در کمبریج زندگی میکردند به آشپزی علاقه نداشت. میگفت: "زرین" که آشپز پارسی محشری بوده و در بمبئی که بودید برای تان آشپزی میکرده، او را لوس و تنبل کرده است. او هر از گاهی به ما قول میداد که برایمان "ترایفل" انگلیسی درست کند؛ همان خوراکی شیرینی که همیشه اصرار داشته خودش آن را درست کند، ولی این قضیه هرگز جنبه عملی پیدا نکرد. او همچنان از مادرم ساری قرض میکرد و به مرکز خرید میرفت تا برای خودش پلیور و شلوار بخرد. چمدان گم شدهاش هم هیچوقت پیدا نشد، و او آرام آرام با این واقعیت کنار آمد. میگفت به این ترتیب میتواند این قضیه را بهانه کند تا چیزهای تازه بخرد، ولی پدر تو از طرف او تلاش خودش را برای پیدا شدن چمدان میکرد؛ تا چند مدت به هواپیمایی زنگ میزد و با عصبانیت با مسئولان آن صحبت میکرد، تا اینکه سرانجام بیخیال همه چیز شد.
تو تا آنجا که ممکن بود خیلی کم در خانه میماندی و از خانه بیرون میرفتی و در جنگل و خیابان، در هوای سرد به تنهایی قدم میزدی. یک بار که با اتوبوس مدرسه خانه میآمدم تو را دیدم: و وقتی دیدم چقدر از خانه دور شدهای شوکه شدم. مادر من به تو گفت: "کائوشیک، تو اگر بخواهی همیشه در این هوای سرد بیرون بروی آخرش مریض میشوی." مادرم به زبان بنگالی با تو صحبت میکرد، علیرغم اینکه تو مدام به زبان انگلیسی جوابش را میدادی. ولی برعکس، مادرت بود که سرما خورد و به همین بهانه هم تا چندین روز از تختخواب بیرون نیامد. او از خوردن غذا هایی که مادرم برای بقیه ما درست میکرد، خودداری میکرد و در عوض فقط میخواست که برایش کنسرو سوپ جوجه گرم کنیم. تو هم آن وقت به مرکز خرید کوچکی که در یکی دو کیلومتری خانه ما بود میرفتی و هم کنسرو مورد نظر مادرت را میخریدی و هم مجلههای "ووگ" و "هارپرز بازار" را. مادرم یک روز بعد از ظهر به من گفت: «برو از پارول ماشی بپرس چای میخواهد یا نه»، من هم به طبقه بالا و اتاق خواب مهمان رفتم. ولی گفتم اول دستشویی بروم، بعد بروم پیش مادرت. وارد دستشویی که شدم مادرت را دیدم، خودش را لای یک ردا پیچیده بود و با قیافهای عبوس روی لبه وان نشسته بود و پا هایش را روی هم انداخته بود و سیگار میکشید.
او وقتی من را دید چنان شوکه شد که نزدیک بود از پشت توی وان بیفتد؛ با صدای بلند گفت: «هما، تویی!» او چنان شوکه شده بود که سیگار را عوض اینکه در جاسیگاری فلزیای که کف دستش گرفته بود و احتمالاً از بمبئی با خودش آورده بود خاموش کند، آن را بر روی چینی توالت فرنگی فشار داد و له کرد.
گفتم: «ببخشید، معذرت میخواهم»، و برگشتم تا از آنجا بروم.
او گفت: «نه، نه، خواهش میکنم، من همین الان میخواستم بروم.» من او را نگاه کردم که سیفون را کشید تا ته سیگار را آب ببرد، دهانش را در سینک دستشویی آب کشید، و به لبانش دوباره رژ زد و با یک دستمال کاغذی لب خود را خشک کرد و بعد هم آن را توی آشغالدانی انداخت. مادر من جدای از گذاشتن خال هندی در وسط پیشانیاش هیچ نوع آرایشی نداشت، و من آرایش کردن مادرت را با دقت نگاه میکردم، برایم جالب بود که او هر وقت ناخوش بود و مجبورمی شد بیشتر روز را در بستر بگذراند، به آرایش پناه میبرد و با دقت و ظرافت بسیار این کار را انجام میداد. بدون اینکه بخواهد نگاه خود را از آینه بدزد با دقت خود را در آینه نگاه کرد. انگار مالیدن رژ باعث شده بود آرامشی را که به علت حضور ناگهانی من در آنجا از دست داده بود دوباره به دست آورد. او مرا از توی آینه دید که داشتم نگاهش میکردم و لبخند زد. بعد هم پنجره را باز کرد و ادکلنی را از کیف خود بیرون آورد و آن را به هوا زد و به من گفت: «این یک راز کوچک است بین من و تو، هما، خب؟» و این را با لحنی گفت که بیشتر مثل یک دستور بود تا خواهش. بعد هم از آنجا رفت و در را پشت سر خود بست.
بعضی وقتها عصرها ما با شما میرفتیم دنبال خانه میگشتیم. با ماشین استیشن پدرم میرفتیم؛ ماشین قشنگی که پدرت خریده بود، همه ما راحت در آن جا نمیشدیم. پدرم با دودلی به محلههای نا آشنا میرفت، جاهایی که حیاط خانهها از مال ما بزرگتر بود و خانهها در فاصله دور تری نسبت به هم قرار داشتند. پدر و مادر تو ابتدا در "لکسینگتون" و "کانکورد" که بهترین مدرسهها را داشتند، دنبال خانه گشتند. بعضی از خانههایی که میدیدیم خالی بودند و در بعضی دیگر، کسانی زندگی میکردند. شبها وقتی سعی میکردم بخوابم صدای پدر و مادرم را میشنیدم که میگفتند ما از پس خرید هیچ کدام از خانههایی که میدیدیم بر نمیآییم. وقتی پدر و مادرت میرفتند از مسئول بنگاه در مورد قیمت آن خانهها میپرسیدند، پدر و مادر من میرفتند گوشهای میایستادند. ولی مسئله پول نبود. خود آن خانهها مشکل اصلی بودند، نورگیر نبودن خانه، کوتاه بودن سقف، پرتی اتاقها؛ اینها ایرادهایی بودند که پدر و مادر تو وقتی داشتیم به خانهمان بر میگشتیم از آن خانهها میگرفتند. پدر و مادر تو، بر عکس پدر و مادر من، در مورد نقشه خانه صاحب نظر بودند و خانههای مدرن را ترجیح میدادند؛ به همین دلیل، وقتی از کنار خانهای سفید که مثل جعبه بود و درختان بسیاری آن را احاطه کرده بودند، گذشتیم به هیجان آمدند. آنها دنبال خانهای بودند که استخر داشته باشد و یا فضای کافی را برای ساختن استخر داشته باشد. مادرت میگفت که دلش برای روزهایی که در باشگاه خود در بمبئی به استخر میرفته و شنا میکرده، تنگ شده است. یک روز بعد از ظهر که مادرت داشت قسمت آگهیهای روزنامه "گلوب" را میخواند گفت: «منظره دریا؛ ما باید دنبال خانههایی بگردیم که منظره دریا داشته باشند»، و این باعث شد انتخابهای ما محدودتر از قبل شود. بنابراین با ماشین از شهر خارج شدیم و به "اسوامپ اسکات" و "داکس بری" رفتیم تا خانههایی را پیدا کنیم که به اقیانوس مشرف باشند و یا خانههایی که در بیشهزارها باشند و منظره دریاچههای خصوصی روبرویشان باشد. البته پدر و مادر تو خانهای در "بورلی" را پسند کردند، ولی وقتی برای مرتبه دوم آن خانه را دیدند منصرف شدند، چون مادرت گفته بود که نقشه ساختمان با خست کشیده شده!
پدر و مادر من از این رفتار های غیر معقول و اغراق آمیز پدر و مادر تو احساس حقارت میکردند و از داشتن خانه کوچک و معمولیای که ما در آن زندگی میکردیم احساس خجالت میکردند. آنها میگفتند: «شما اینجا چقدر باید احساس ناراحتی بکنید»، ولی پدر و مادر تو هیچ وقت شکایت نمیکردند؛ برعکس پدر و مادر من که هر شب قبل از خواب از شرایط موجود گله مند بودند. مادرم میگفت: «فکرش را نمیکردم اینقدر طول بکشد»، و یادآور میشد که تقریباً یک ماه از آمدن شما گذشته است. وقتی شما پیش ما بودید دیگر برای کس دیگری جا نبود. مادرم گفت: «خانواده داشگوپتاش میخواستند هفته بعد بیایند به ما سر بزنند، ولی من مجبور شدم به آنها بگویم نمیشود.» من باز هم بارها و بارها شنیدم که پدر و مادر تو چقدر تغییر کردهاند و اینکه ما چقدر ناآگاهانه در خانهمان را به روی غریبهها باز میکنیم. مادرم از بابت رفتارهای مادر تو گلهمند بود؛ مثلاً میگفت مادر تو بعد از شام در شستن ظرفها کمک نمیکند، هر وقت دلش میخواهد میرود به تخت و تا لنگ ظهر میخوابد و فقط وقت ناهار بیدار میشود. مادر من میگفت پدر تو آدم اسراف کاری است و خیلی نگران مادرت است و همیشه میپرسد، آیا یک نوشیدنی دیگر میخواهد و اگر سردش باشد برایش ژاکت میآورد.
مادرم گفت: «تنها دلیل اینکه آنها هنوز در خانه ما هستند زنش است. او به کمتر از کاخ رضایت نمیدهد.»
پدر من هم در مقابل، کدخدا منشانه گفت: «خب کار راحتی نیست که آدم شغل تازهای را شروع کند و شیوه زندگیاش را به کلی تغییر بدهد. من حدس میزنم که زنش دوست نداشته هندوستان را ترک کند و حالا او میخواهد به نحوی جبران کند.»
«من اگر اینطوری رفتار میکردم تو هیچ وقت تحمل نمیکردی.»
پدرم گفت: «ولش کن» و بعد رویش را از مادرم بر گرفت و ملحفه را تا زیر چانهاش بالا کشید و گفت: «تا ابد که نمیخواهند اینجا بمانند. آنها به زودی میروند و زندگی ما دوباره روال عادیاش را پیدا میکند.»
یک جایی در آن خانه تنگ و کوچک خطی بین خانواده ما دو تا کشیده شد. در یک طرف این خط ما به شیوه سابقمان زندگی میکردیم؛ پدر و مادرم من را پنجشنبه هر هفته به بازار "استار" میبردند و بعد از آن هم ساندویچ "مک دونالد" برایم میخریدند. یکشنبه هر هفته خودم را برای امتحان املا آماده میکردم و پدرم وقتی برنامه تلوزیونی "60 دقیقه" تمام میشد، از من امتحان میگرفت. پدر و مادر تو هم خود شان را کم کم از ما جدا کردند و مستقل عمل میکردند. بعضی وقتها پدر تو زود از سر کار به خانه میآمد و مادرت را یا برای دیدن خانه و یا خرید بیرون میبرد. مادرت کم کم شروع کرد به خریدن وسایلی که برای زندگی یک خانوار مورد نیاز است: پتو و ملحفه و ظرف و لیوان و وسایل کوچک. آنها همیشه با یک عالمه کیسه پر از خرید بر میگشتند و آنها را در زیرزمین خانهمان میگذاشتند؛ مادر تو بعضی وقتها چیزهایی را که خریده بود به مادر من نشان میداد و بعضی وقتها هم زحمت این کار را به خودش نمیداد. جمعهها پدر و مادر تو ما را اغلب برای شام بیرون میبردند، به رستورانهای متوسط ولی بیش از حد گران توی شهر. آنها از تغییر و تنوع خوششان میآمد و به طور مرموزی حتی از غذاهایی مثل استیک و نخود پخته هم خوششان آمده بود. هدف از خوردن غذا در رستوران این بود که مادرم از آشپزی راحت بشود و استراحتی بکند، ولی او از غذا خوردن در رستوران هم گله مند بود.
تنها کسی که از حضور شما در خانه ما ناراحت نبود، من بودم. من پدر و مادرت و خودت را دوست داشتم. مخصوصاً مادرت را بیشتر دوست داشتم چون هر چقدر تو به من کم محلی میکردی، مادرت با توجهی که به من نشان میداد رفتار تو را تقریباً جبران میکرد. یک روز پدرت عکسهایی را که در رم گرفته بودید چاپ کرد. من از تماشای آن عکسهای چاپ شده خوشم میآمد و آنها را با دقت از لبه شان میگرفتم و نگاه میکردم. تقریباً همه عکسها از تو و مادرت بود که یا در میدانها ایستاده بودید و یا روی لبه فوارهها نشسته بودید. دو تا عکس هم از ستون "تراجان" بود که تقریباً مثل هم بودند. پدرت یکی از آنها را به من داد و گفت: «یکی از اینها را برای گزارشت بردار. معلمت حتماً خوشش میآید.»
«ولی من که آنجا نرفتهام.»
«مهم نیست. بگو عمویت رفته بوده رم، یک عکس هم از آنجا برایت گرفته.»
تو هم در این عکس بودی؛ در گوشهای ایستاده بودی و پایین را نگاه میکردی چون کلاه آفتابگیر سرت بود، قیافهات پیدا نبود. تو البته میتوانستی هر کسی باشی، یکی از آن همه توریستی که توی کادر بودند، ولی من از بودن تو در آن عکس معذب بودم. من آن عکس را از پدرت گرفتم و گوشهای از عکس را که تو در آن بودی بریدم و عکس ستون تراجان را به گزارشم چسباندم. عکس تو را هم لای صفحات سفید دفتر خاطراتم گذاشتم و تا سالهای سال نگه داشتم.
تو آرزویت این بود که برف ببارد، ولی از وقتی که به اینجا آمده بودید آرزویت به واقعیت تبدیل نشده بود. البته برفهای آبکی هر از گاه میبارید، ولی چیزی روی زمین جمع نمیشد. بعد یک روز برف شروع به باریدن کرد که البته اولش قابل دیدن نبود. ولی تا غروب شدتش بیشتر شد و وقتی داشتم با اتوبوس از مدرسه به خانه بر میگشتم، برف حدود یک اینچ خیابانها را پوشانده بود. طوفان خطرناکی نبود، ولی آنقدر جالب توجه بود که بتواند ملال و یکنواختی زمستان را از بین ببرد. مادرم غروب آن روز خیلی سر حال بود به همین دلیل تصمیم گرفت یک قابلمه بزرگ خوراک هندی "کیچوری" درست کند. او معمولاً در روزهای بارانی این غذا را درست میکرد. مادر تو هم برای اینکه تنوعی به زندگی خود بدهد اصرار کرد که به مادرم در پخت این غذا کمک کند؛ بنابراین، به آشپزخانه رفت و تکههای سیب زمینی و گل کلم را در روغن عمیق سرخ کرد و چند کره را هم به جای روغن حیوانی در ماهی تابه آب کرد. مادرت سرانجام تصمیم گرفت ترایفل را که مدتها بود قولش را داده بود، درست کند. وقتی مادرم به او گفت که ما در خانه تخم مرغ به اندازه کافی نداریم پدرت بیرون رفت تا تخم مرغ و بقیه مواد مورد نیاز را تهیه کند. مادرت در حالی که شیر داغ و تخم مرغ را روی حرارت اجاق هم میزد، میگفت: «این ترایفل تا نصف شب هم آماده نمیشود»، و بعد وقتی از هم زدن خسته میشد از من میخواست که این کار را انجام بدهم. «حداقل چهار ساعت باید بگذرد تا جا بیفتد.»
تو در حالی که تکهای از کیکی را که مادرت بریده بود در دهانت میگذاشتی، گفتی: «پس صبحانه میتوانیم آن را بخوریم.» تو خیلی کم پیش میآمد که به آشپزخانه بروی، ولی آن روز غروب مدام در آشپزخانه بودی، چون وقتی فهمیدی که مادرت میخواهد ترایفل درست کند هیجان زده شده بودی. و من فهمیدم که تو ترایفل را که من هرگز نخورده بودم، خیلی دوست داری.
بعد از شام همه ما در اتاق نشیمن دور هم جمع شدیم و اخبار را از تلوزیون نگاه کردیم. برف همچنان میبارید و من خیلی هیجان زده بودم، چون میدانستم با این بارش برف، مدرسه فردا تعطیل اعلام میشود و کلاسهای پدرم هم فردا لغو میشوند. مادرت به پدرت گفت: «تو هم فردا را مرخصی بگیر»، و وقتی پدرت با پیشنها مادرت موافقت کرد، همه تعجب کردند.
پدرت گفت: «من را یاد زمستان آن سالی میاندازد که از کمبریج رفتیم.» بعد رو کرد به پدر و مادر من و گفت: «شما برای ما مهمانی گرفتید؛ یادتان هست؟»
مادر من گفت: «هفت سال پیش بود. زندگی آن موقع با الان خیلی فرق میکرد.» بعد هم گفتند که من و تو چقدر کوچک بودیم و خودشان هم چقدر جوان تر بودند.
مادر تو هم در حالی که یاد گذشته میکرد گفت: «چه شب زیبا و دوست داشتنیای بود». او با لحنی حرف میزد که غمی در آن پیدا بود، غمی که دیگران هم ظاهراً در آن شریک بودند. «آن موقعها همه چیز فرق میکرد.»
صبح روز بعد قندیلها از پنجرههای خانهمان آویزان بودند و سی سانت برف زمین را پوشانده بود. ترایفلی که مادر تو درست کرده بود و ما شب قبلش از فرط خستگی نتوانستیم منتظر آماده شدن آن باشیم، حالا در کنار نان سوخاری و چای روی میز صبحانه بود. ترایفل چیزی که من انتظارش را داشتم، نبود؛ آن مایه داغی که من در هم زدنش کمک کرده بودم حالا سرد و لغزنده شده بود، ولی تو ترایفل را پیاله پشت پیاله میبلعیدی و مادرت هم از ترس اینکه دل درد بگیری، آن را از جلو تو برداشت. بعد از صبحانه، پدر من و پدر تو به نوبت با بیل برف ها را از راه ورودی اتوموبیل پارو کردند. وقتی وزش باد قطع شد، پدر و مادرم به من اجازه دادند بیرون بروم. من معمولاً به تنهایی آدم برفی درست میکردم؛ آدم برفیهایی که درست میکردم لاغر و کج میشدند و وقتی میخواستم برای دماغشان هویج بگذارم پدر و مادرم گله میکردند که دارم میوه را حیف و میل میکنم. ولی این بار در درست کردن آدم برفی تنها نبودم، چون تو هم با من بودی. بدون اینکه دستکش دستت کنی برفها را بر میداشتی و با دقت به آن نگاه میکردی. از وقتی که آمده بودی، این اولین بار بود که تو را خوشحال میدیدم. تو یک گلوله برفی درست کردی و آن را به طرف من پرتاب کردی، ولی من جاخالی دادم و یک گلوله برفی هم من پرتاب کردم و به پایت زدم؛ چون حواسم بود که گلوله برفی به دوربینی که از گردنت آویزان بود نخورد.
تو دستانت را بالا آوردی و گفتی: «من تسلیمم»، و بعد در حالی که به چمن حیاط خانه مان که برف یکدست آن را پوشانده بود نگاه میکردی، گفتی: «خیلی قشنگ است.» و من خوشحال شدم؛ هرچند وضع هوا هیچ ربطی به من نداشت. تو به طرف جنگل پشت خانه ما قدم برداشتی ولی من مکث کردم. گفتی یک چیزی آنجا هست که میخواهی نشانم بدهی. با توجه به اینکه شاخههای برهنه درختان جنگل که در آن روز روشن در زیر آسمان آبی پوشیده از برف بودندو دیگر چیز چندانی برای پنهان کردن نداشتند، آن جنگل امن و بی خطر به نظر میرسید. به همین دلیل دیگر به آن پسری که در جنگل گم شده بود و هرگز پیدایش نشد، فکر نمیکردم. تو هر چند وقت یک بار، دوربینت را به طرف چیزی متمرکز میکردی و اصلاً از من عکس نگرفتی. ما مسیر خیلی درازی را قدم زنان رفتیم تا اینکه دیگر صدای کشیده شدن بیل بر روی برفها را نمیشنیدم و خانه مان را دیگر نمیدیدم. تو روی زانویت خم شدی و برفها را کنار زدی. من اولش نفهمیدم چه کار داری میکنی. زیر برفهایی که کنار میزدی یک جور صخره بود. ولی بعد دیدم که آن سنگ در واقع سنگ قبر بوده. تو همچنان برف ها را کنار زدی و سنگ قبر های دیگری را که همردیف هم بودند نمایان کردی. من هم به تو کمک کردم، اولش با دست و بعد با آرنج. آن سنگ قبر ها به خانوادهای به نام "سایموند" تعلق داشت؛ خانوادهای شش نفره. تو گفتی: «همه آنها کنار هم هستند؛ مادر و پدر و چهار بچهشان.»
«من اصلاً نمیدانستم چنین چیزی اینجا هست.»
«فکر نکنم کسی بداند. من اولین بار وقتی این سنگ قبرها را پیدا کردم زیر برگهای درختان پنهان شده بودند. آخرین آنها یعنی "اما" در سال 1923 مرد.»
من سرم را تکان دادم. از تشابه اسمی آن دختر با اسم خودم نگران شده بودم و از خودم میپرسیدم، آیا تو هم متوجه این تشابه شدهای یا نه.
«این سنگ قبر ها باعث میشوند آرزو کنم کاش ما هندو نبودیم، چون اینطوری مادرم وقتی میمرد، میشد هر جایی دفنش کرد. ولی او ما را مجبور کرد قول بدهیم که بعد از مرگ او، خاکسترش را در آبهای اقیانوس اطلس پخش کنیم.»
من وقتی دیدم از مرگ مادرت صحبت میکنی، گیج و متعجب به تو نگاه کردم و تو هم در مقابل توضیح دادی که مادرت دچار سرطان سینه است و این بیماری دارد در تمام بدنش پخش میشود و دلیل اینکه هندوستان را ترک کردید بیماری مادرت بود. هدف پدر و مادر تو از آمدن به هندوستان بیشتر دستیابی به تنهایی و آرامش بود، تا درمان بیماری مادرت؛ چون در هندوستان که بودید همه میدانستند که مادرت دارد میمیرد و اگر در آنجا میماندید ناگزیر دوستان و خویشاوندان به آپارتمان زیبای ساحلی شما میآمدند و در کنار مادرت جمع میشدند و سعی میکردند او را در مقابل چیزی محافظت کنند که نمیتوانست از آن فرار کند. مادرت که نمیخواست از این همه توجه احساس خفگی کند و پدر و مادرش شاهد ضعف و تحلیل رفتن بدنش باشند، از پدرت خواست همه شما را به آمریکا برگرداند. «الان چند وقت است که پیش یک دکتر تازه میرود. آنها بیشتر مواقع وقتی میگویند دارند میروند خانه ببیند، میروند پیش همین دکتر. قرار است در فصل بهار عملش کنند، ولی این عمل مرگش را فقط کمی به تعویق میاندازد. او دوست ندارد اینجا کسی از بیماریاش خبر داشته باشد تا وقتی که بمیرد.»
این را که گفتی دچار شوک شدم، مثل این بود زده باشی توی صورتم. شروع کردم به گریستن؛ اولش اشکهایم بی سر و صدا جاری شدند و از روی صورت تقریباً یخ زدهام به پایین سر میخوردند، ولی بعد هق هق کردم. صورتم جلوی تو زشت شده بود؛ آب دماغم در هوای سرد راه افتاده بود و چشمانم سرخ شده بود. همانطور آنجا ایستاده بودم و دستم را جلو چشمانم گرفتم تا از سرریز شدن اشکها جلوگیری کنم و از اینکه تو شاهد چنین صحنه رقت انگیزی بودی، احساس خجالت میکردم. هر چند تو در تمام عمرت هرگز از من عکس نگرفته بودی، ولی الان نگران بودم که نکند دوربینت را بالا ببری و از من در آن وضعیت عکس بگیری. البته تو هیچ کاری نکردی، چیزی نگفتی؛ آنقدری که باید، گفته بودی. همانجایی که ایستاده بودی ماندی و از سر جایت تکان نخوردی. سنگ قبر "اما سایموندز" را نگاه میکردی، تا اینکه سرانجام وقتی من آرام شدم به طرف خانه ما قدم برداشتی. تو از راهی که کشف کرده بودی داشتی میرفتی و من هم دنبالت میآمدم. بعد از هم جدا شدیم، هیچ کداممان برای دیگری مایه آرامش نبودیم. تو مشغول پارو کردن برف های راه ورودی اتومبیل شدی، من هم رفتم توی خانه تا دوش آب داغ بگیرم، پدر و مادرم وقتی صورت قرمز و پف کرده من را دیدند، فکر کردند که به خاطر سرمای بیرون بوده. شاید تو پیش خودت فکر کردی که من به خاطر تو و یا مادرت گریه کردم ولی اینطور نبود. من آن روز آنقدر بچه بودم که نمیتوانستم برای کسی احساس تأثر و یا همدردی کنم. من فقط دچار این وحشت بزرگ شده بودم که زنی در خانهمان قرار است بمیرد. یادم آمد آن روز که با هم رفته بودیم به مرکز خرید، من در اتاق پرو کنار مادرت ایستاده بودم و احساس نگرانی به من دست داد چون فکر کردم که در نزدیکی بیماری او ایستاده بودم. خیلی خشمگین بودم که این را به من گفتی و چرا اینکه قبلاً نگفته بودی؛ در آن واحد احساس میکردم هم بار مسئولیتی بر دوش من گذاشته شده و هم اینکه به من خیانت شده، و دوباره از تو متنفر شدم.
دو هفته بعد شما رفتید. پدر و مادرت در "نورث شور" خانه خریدند؛ نقشه این خانه را یک معمار معروف اهل ماساچوست کشیده بود. پشت بام خانه کاملاً مسطح بود و دیوارهایش تمام شیشهای بودند. اتاقهای طبقه بالا، از داخل خانه، بالکن داشتند و سقف اتاق نشیمن خیلی بلند بود.
از نمای آب و اقیانوس هم هیچ خبری نبود، ولی در عوض یک استخر بود تا مادرت در آن شنا کند؛ همان طوری که دوست داشت. شب اول که به آن خانه رفتید مادرم برایتان غذا آورد تا مادرت مجبور نباشد غذا درست کند، ولی مادرت اصلاً متوجه لطف مادر من نشد.
ما از خانه تعریف کردیم. اتاقهای خالی آن که صداها را اکو میکردند، به زودی پر از بیماری و اندوه میشدند. یک اتاق خواب بود که سقفش دریچه نورگیر داشت. مادر تو به ما گفت که در نظر دارد تخت خواب خود را زیر آن دریچه قرار دهد. همه اینها برای این بود که او دو سال از زندگی لذت ببرد.
وقتی پدر و مادر من سرانجام از بیماری مادرت باخبر شدند و به بیمارستانی که مادرت در آن داشت میمرد رفتند، من در مورد اینکه تو در مورد بیماری مادرت با من صحبت کرده بودی هیچ چیز نگفتم. من از این جهت وفاداریام را حفظ کرده بودم. پدر و مادر ما دو تا، تا آن موقع برای هم آشنایی بیش نبودند؛ چون وقتی شما بعد از هفتهها نزدیکی اجباری از پیش ما رفتید، هر کدام جداگانه راه زندگی خود را پیش گرفتند.
مادرت به ما قول داده بود که در فصل تابستان در استخر خانه شما شنا کنیم، ولی وقتی بیماری مادرت رو به وخامت گذاشت ـ در واقع حال مادرت خیلی زود تر از پیش بینی دکتر ها بد تر شد، پدر و مادرت که هنوز در مورد بیماری مادرت چیزی نمیگفتند و دیگر خیلی کم پیش میآمد تفریح کنید ـ پدر و مادر من که احساس میکردند پدر و مادر تو خودشان را برای آنها میگیرند، گله میکردند. آنها قبل از خواب میگفتند: «ما را باش! چه کارها که برایشان نکردیم!» ولی من تا آن موقع به اتاق خودم برگشته بودم و در آن طرف دیوار روی تخت خودم که تو در این مدت از آن استفاده میکردی، خوابیده بودم و دیگر صدای پدر و مادرم را نمیشنیدم.